هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سرگذشت کتیرایی‌ها

سرگذشت کتیرایی‌ها


زندگی برخی مردم بافق و بهاباد قبل از بهره‌برداری از معادن

بخش چهارم

این ملت که هرگز غذای چرب و گرم نخورده بودند شب کف گاراژ طوری خوابیدند که گویی اصحاب کهف خوابیده اند، حتی یک نفر تکان هم نمی خورد. من خوشم آمده بود که کاری برای این مردم کرده ام و بیش از پیش امام حسین(ع) و ابوالفضل(ع) را دوست داشتم که آن ها باعث شدند در این شهر غریب این همه آدم گرسنه، سیر شوند. تا سحر با خودم فکر کردم برای گرفتن پول گاراژ و پس کرایه باید چه کار کنم؟ آیا باید صبح زود به تهران بروم؟ دلم می خواست در قزوین در کنار این همشهری ها باشم شاید برای آن ها کاری کنم. تصمیم گرفتم، صبح زود به منزل همین حاجی آقای بانی روضه‌خوانی بروم. شاید او بازاری باشد و بتواند برای این آدم‌ها کاری بکند. صبح زود بلند شدم، دانشی خودش رفته بود از نانوایی که حاجی سفارش کرده بود نان بگیرد. من تنهایی راهی خانه حاجی شدم. در زدم مردی در را باز کرد مرا شناخت گفت: چه کار داری؟ آیا نانوا نان نداد؟ گفتم: چرا نانوا نان داده است. من با حاجی آقا کار دارم. گفت: صبر کن. چند دقیقه بعد مرا به داخل خانه هدایت کرد. حاجی در اتاقی پای سماور نشسته بود. زن و بچه اش هم دورش بودند. سلام کردم. حاجی با مهربانی گفت: بفرمایید صبحانه بخورید، نشستم. او چای ریخت و من شروع به خوردن صبحانه کردم، جای تعارف نبود، من هم پول نداشتم قاطی کتیرایی ها هم نمی خواستم بشوم. ماجرا را به حاجی گفتم: پرسید: شما چه کاره هستید؟ داستان خودم را گفتم. پرسید: شما مگر با تجار کتیرا آشنا نیستی؟ گفتم: فقط نماینده‌های آن ها را می‌شناسم. حاجی روی یک تکه کاغذ مطلبی نوشت، و آن را در پاکتی گذاشت و گفت: شما این را ببر کاروانسرای سعدالسلطنه، حجره حاجی ابوتراب را پیدا کن و نامه را به خود ایشان بده. ایشان از تجار عمده کتیرا است. من نام حاجی ابو تراب را شنیده بودم، با نماینده اش هم آشنا بودم، ولی خود حاجی را ندیده بودم. حدود یک ساعت بعد درحجره حاجی ابو تراب بودم، ولی حاجی نبود. میرزایش گفت: حاجی کمی مریض است و امروز نمی آید. آدرس منزل حاجی را گرفتم و به مسافرخانه برگشتم.
روزی که از یزد آمده بودم دو تا جعبه باقلوای حاج خلیفه رهبر با خودم آورده بودم که زیر تختم بود. آن ها را برداشتم و راهی خانه حاج ابوتراب شدم. در زدم، مردی در را باز کرد. نامه را با دو جعبه باقلوا به او دادم. آن مرد مرا به داخل خانه هدایت کرد. اتاقی آنجا بود. گفت: این جا صبر کن تا خبر بیاورم.بعد از چند دقیقه آمد، گفت:حاجی مریض و بستری است ولی گفته است شما را می پذیرد. من وارد حیاط اندرونی شدم. حیاطی بزرگ حدود هزار متر مربع بود. حوضی سنگی با آب زلال در وسط حیاط بود. ماهی های قرمز، حوض را زیباتر کرده بودند. باغچه های بسیار زیبایی دور حوض قرار داشتند. گل های رنگارنگ به این باغچه لطافت خاصی می دادند. سه طرف حیاط اتاق های سه دری و پنج دری قرار گرفته بود. درهای چوبی اتاق ها با شیشه های کوچک رنگی مزین شده بود. من به راهرویی که چند پله می خورد هدایت و وارد اتاق پنج دری شدم. اتاقی بسیار زیبا با سقف آینه کاری و دیوارهای گچ بری تزیین شده بود. در حقیقت گچ بری های رنگی اتاق، خود یک باغ بود. انعکاس این نوربه دیوار اتاق می خورد.حرکت آب حوض تلألویی در نور ایجاد می کرد. لرزش نورهای رنگی روی دیوار گچ کاری شده اتاق آدم را به عمق شاهکار هنر معماری سنتی ایران می برد. حالا می بینم معمارهای سنتی می دانستند که چه می سازند. اندازه، طول و عرض، ارتفاع پنجره ی اتاق را طوری ساخته بودند که انعکاس نور آفتاب در حوض با زاویه خاصی به پنجره های رنگی و از آن جا به دیوار گچ کاری و آینه کاری برخورد می کرد. انعکاس این نور رنگی، زیبایی خاصی را در اتاق ایجاد می کرد.
فکر می‌کنم بهترین نورپردازان عصر مدرنیسم نمی توانند همچون ترکیبی از رنگ و نور با این لطافت و زیبایی، آن هم بدون انرژی به نمایش بگذارند. حیف که من هرگز شب به آن خانه نرفتم تا انعکاس نور جار کریستال اتاق را بر دیوارها و سقف اتاق ببینم و انعکاس آن نور را از پنجره های رنگی به حوض آب تماشا کنم. اگر این خانه خراب نشده باشد امروز باید یکی از آثار  بسیار نفیس و باستانی شهر قزوین باشد.  محو تماشای اتاق شده بودم. فراموش کردم که مردی در گوشه اتاق روی تشک زربافت دراز کشیده و لحاف نازکی روی او کشیده شده است. یک مرتبه متوجه آن مرد شدم و با صدای بلند سلام کردم. حاجی سلام  مرا پاسخ و سفارش چایی داد. راستش تا آن روز قالی ابریشم ندیده بودم. احساس کردم قالی زیر پایم متفاوت از قالی های معمولی است. آن روز نفهمیدم که این قالی ها ابریشمی است. بعد که قالی ابریشمی در جاهای دیگر دیدم فهمیدم آن  قالی های بسیار زیبا و نفیس ابریشمی بوده است. فقط در حاشیه پایین قالی نوشته بود تبریز. اسم کارگاهش هم بود ولی حالا یادم نمی ـآید. یک طرف اتاق چند تا تشک(مخده) و پشتی گذاشته شده بود. حاجی گفت: بفرمایید بنشینید. کنار بستر حاجی نشستم. حاجی حدود 65 سالی داشت. محاسنش جو گندمی و موهای سرش کوتاه بود. چهره ای بشاش و خندان داشت. نشستم احوال پرسی کردم گفت:مسئله ای نیست، سرما خورده ام کمی هم سینه ام درد می کند، دیروز و امروز به حجره نرفتم.
همان مرد که مرا وارد خانه کرده بود، با یک سینی نقره در دست وارد شد. یک استکان چایی در گالش نقره همراه با قندان نقره جلوی روی من گذاشت و خودش هم نشست. حاجی به من گفت: موضوع چیست؟ من مسئله کتیرایی ها را بیان کردم و گفتم: آقای دانشی 14800 تومان از گاراژ یزد گرفته است و بین کارگرانش تقسیم کرده و آن ها هم طبق معمول آرد، قند و چای خریده‌اند و به دهات فرستاده اند اگر او کار پیدا نکند، برای همیشه این پول از دستش رفته است.به علاوه او 1140 تومان بابت کرایه از یزد به قزوین بدهکار است. پول بازگشت به دهات یزد را هم ندارد. حاجی گفت: حالا چایتان را بخورید، تا من فکری بکنم. به مردی که در اتاق بود گفت: برو تلفن کن حجره و بگو حاج عباس فوری به منزل بیاید. حاجی نامه ای را که  من آورده بودم خوانده، کنار بسترش گذاشته بود. نوشته بود جناب مستطاب حاج ابوتراب، سلام علیکم، حسب اطلاع موثق عده ای جهت رفتن به کتیرا از یزد به قزوین آمده اند. گویا کسی آنها را به کار نگرفته است شما آن ها را به کردستان بفرستید. من در این کار شریک هستم. اگر هم کلأ ضرر شد، آن را می دهم و به حساب سیدالشهدا(ع) و ابوالفضل(س) میگذارم. این بیچاره ها نباید به یزد برگردند.زیر نامه مهر شده بود. حاجی از من وضع و حال شهر یزد را پرسید. از کس و کار من پرس و سئوال کرد. گفت: 40 سال است که میخواهم به یزد بیایم و این مازاری ها و حناسابی ها را ببینم. او ضمن کارهای دیگر، توزیع حنا در منطقه قزوین و کردستان و بخشی از آذربایجان و زنجان را هم انجام می داد. گفت: سالی 60-50 تن حنا از یزد برایش می آید، آقای اتابکی و حاجی یدالله پهلوان پورمازار سالی یکی دو بار برایش شیرینی یزدی می فرستند.  حاجی از شیرینی حاج خلیفه رهبر هم زیاد تعریف کرد. او گفت: آدم باید مثل این یزدی ها درست کار باشد. شیرینی حاجی رهبر نشان درستکاری و صحت عمل یزدی هاست. من وصف شیرینی یزدی را شنیده بودمٍ، اما اینکه شیرینی حاج خلیفه رهبر نشان درستکاری و صحت عمل یزدی ها باشد را نشنیده بودم. خدا خیر این بنگاه حاج خلیفه رهبر و حاجی شیرینی ساز و وارث حاج آقای فردوسیان بدهد که هنوز هم معرف یزد و یزدی ها هستند. من گفتم: حاجی آقا شما لطف دارید، اگر شیرینی یزدی می خواهید به محض رسیدن به یزد برایتان می فرستم. حاجی از من پرسید این کربلایی کجاست؟ آقای اتابکی چندین سال است اصرار می کند به یزد بروم تا مرا به ده بالا ببرد. من گفتم: ده بالا مثل دهات الموت شما جای باصفا وخنکی است، با باغ هایی که از بیرون دیوار خشت و گلی دارد و گاه از درون معماری را به اوج رسانده است.در این حال وهوا، حاج عباس که معلوم شد میرزای (منشی) حاج ابوتراب است، وارد شد. مردی ساله با ریش جو گندمی، دستاری شیر و شکری بر سر و قبای بلندی در بر بود. حاجی گفت: تو حساب کتیرا را بسته ای؟ گفت: حاجی آخرین گروه را پنج روز پیش فرستادم. حاجی گفت: عده ای از دیروز آمده اند و کسی با آن ها قرارداد نبسته است. گفت: بلی آقای دانشی است به حجره می آید. دیروز گریه کرد، ولی ما از سر جنگل بانی پروانه نداریم. حاجی گفت: چند نفر هستند. گفت:حدود 120 نفر. حاجی گفت: 120 نفر؟ بلی، عده زیادی هستند. حاجی گفت: حاج محسن آقا گفته شریک کار است و پای اباعبدا... و حضرت ابوالفضل را هم وسط آورده این جوان هم که طرف گاراژ یزد است، وضع رقت بار این بیچاره ها را گفته است. باید آن ها را به کردستان بفرستیم. حاج عباس گفت: آخر حاجی پروانه نداریم، فصل کتیرا هم دارد می گذرد، این ها خیلی دیر آمده اند. حاج ابوتراب گفت: از این حرف ها گذشته، وقتی حاج محسن آقا می گوید انها را به کردستان بفرستیم که نمی توانیم نفرستیم، خصوصأ که می گوید شریک است و اگر ضرر شد او می دهد و به حساب سیدالشهدا و ابوالفضل می گذرد.

... ادامه دارد ...
 

 برگرفته از کتاب :
خاطرات شازده حمام، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
(با تشکر از خانم بابائی)