هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سرگذشت کتیرایی‌ها

سرگذشت کتیرایی‌ها


زندگی برخی مردم بافق و بهاباد قبل از بهره‌برداری از معادن

سرگذشت کتیرایی‌ها بخش مهمی از این کتاب را تشکیل می‌دهد. دلیلش چند چیز است. اول اینکه بخش مهمی از خاطرات جوانی من است. دوبار در سنین نوجوانی تنها، به کوه‌های کردستان سفر و با مردمی زندگی کردم که عصاره‌ای از فقر و فاقه بودند. دوم این که فکر کنم تا به حال کسی درباره زندگی عادی و روزانه این مردم مطلبی ننوشته است. سوم این که هنوز هم تعدادی از کتیرایی‌ها دوستان دوران نوجوانی مرا تشکیل می‌دهند. آخر این که زندگی بعضی از بچه‌های کتیرایی که با سعی و کوشش و تلاش، خود و خانواده خود را از فقر و فاقه نجات دادند شاید درسی باشد برای جوان‌هایی که نانشان آماده است و سستی می‌کنند.
اردیبهشت سال 1341 بود و هنوز امتحانات شروع نشده بود من هم 14 سال بیشتر نداشتم دو دستگاه اتوبوس در گاراژ آماده می‌شد تا به بافق بروند و مسافر کتیرایی بیاورند. قرار شد من هم همراه آن ها به بافق بروم. وصف جاده خاکی، شنی یزد به بافق را در جای دیگر کرده‌ام. بعد از 6-5 ساعت اتوبوس ها به بافق رسیدند. دور امام زاده از آدم سیاهی می زد. از آدم 60-50 ساله تا بچه 9-8 ساله. آدم بزرگ ها را مرد، نوجوان ها را نیم مرد و بچه ها را ثلثه مرد می گفتند. آن ها با ماشین باری و حتی بعضی با پای پیاده از دهات بهاباد و بافق آمده بودند. هر 15-10 نفری یک بزرگ تر به نام اَبا داشتند. اَبا حسن، اَبا حیدر....و هر چهل پنجاه نفری یک ارباب کلان یا کل داشتند. اکبر تیموری، آقای دانشی، آقای کوهستانی و.... اصطلاحی که کارگرهای گاراژ برای سوار کردن مسافر کتیرا به کار می بردن «چیدن» کتیرایی ها در اتوبوس بود. آقای سید مهدی زیبایی، آقا سید محمد مصباح، آقا سیدحسن داستانی، کارگران گاراژ، کتیرایی ها را با هر زحمتی بود در اتوبوس و بالای اتوبوس سوار می کردند. بعضی ها بقچه ای داشتند شامل کمی نان خشک یک زیر شلوار و پیراهن اضافی، ولی خیلی ها هم هیچ نداشتند. خودشان بودند یک زیر شلوار ساده از پارچه جیم یزد و یک پیراهن. والسلام.
آن ها برای چهار تا پنچ ماه اجیر می شدند. اجیر یعنی کارگری که همه مخارجش به عهده ارباب  است و او هم باید همه وقتش را از صبح سحر تا آخر شب در اختیار ارباب بگذارد. اجیری نوعی اسیری، نوعی بردگی است. آن ها خود را برای چهار تا پنج ماه می فروختند. در مقابل نان بخور و نمیر، باید تا آخرین توان کار می کردند. اصطلاح کارگری در بین نبود اصطلاح اجیر و اجیری به کار می رفت. سر شب از بافق حرکت کردیم و نیش آفتاب در یزد بودیم. همه گاراژ پر از آدم بود. جواد دالان دار به آقای وطن خواه مدیر داخلی گاراژ التماس می کرد که زودتر از این ها را راهی قزوین کنید که تمام گاراژ را پر از کثافت کردند. آخر بسیاری از این ها برای اولین بار به شهر می آمدند. در روستاهای خودشان مستراح نداشتند. هر جا می شد وسط بیابان کارشان را می کردند. گاراژهم چهار پنج تا مستراح بیشتر نداشت. این ها بر حسب عادت وبر حسب نیاز هر کجای گاراژ می شد خود را راحت می کردند.
اَباها نان خالی را بین آن ها تقسیم کردند. گاراژ مساعده ارباب ها را داد و صورت حساب ها بسته و قرار شد آن ها با دو دستگاه اتوبوس عازم قزوین شوند. هر اتوبوس تقریبا 95 نفر مسافر داشت. سر کار گرها کرایه رفتن به قزوین را نداشتند باید کرایه آن ها پس کرایه می شد. به علاوه سر کارگرها به ازاء هر کارگر از گاراژ50 تا 100 تومان هم مساعده می گرفتند. پول را بین کارگران تقسیم می کردند آن ها با این پول آرد و قند و چای می خریدند و برای زن و بچه و پدر و مادر خود به روستا می فرستادند. کارها به گفته خودشان راست و ریس و به گفته ما تشکیلاتی و اُرگانیزه بود. یعنی عده ای دلال کارشان همین بود. آنها اسم شان و اسم آبادیشان را به دلال ها می گفتند و پولشان را هم به آن ها می دادند. دلال‌ها، آردو قند و چای را روانه روستای آن ها می‌کردند. از همین جا بهره کشی از این بیچاره‌ها شروع می شد. دلال ها در این کار سود خوبی می بردند. مسافر کتیرایی وقتی در اتوبوس می نشست، اتوبوس باید یکسره به قزوین می رفت. اگر وسط راه می ایستاد و این مسافرها پیاده می شدند، دیگر خودشان نمی توانستند سوار شوند. چیدن حدود صد نفر داخل اتوبوس 40-38 نفره آن زمان خودش هنر بود. ارباب ها به اَباها نان خالی و کوزه های آب را تحویل دادند، اتوبوس ها هم از گاراژ حرکت کردند. من آن سال دو سه باری با اتوبوس ها به بافق رفتم و با مسافر کتیرایی به یزد برگشتم. خیلی دلم می خواست به قزوین و کردستان بروم و کار کردن این ها را ببینم. وقتی این مسافرها به گاراژ قزوین می رسیدند. نمایندگان تجار کتیرا در گاراژ حاضر بودند. پول کرایه اتوبوس ها و پول مساعده ای که از گاراژ یزد گرفته بودند را فوری می دادند. گاراژ یزد هم باید در قزوین یک نماینده می داشت تا پول مساعده را بگیرد و فوری به یزد بفرستد تا این پول برای گروه های دیگر استفاده شود. سال 1342 قرار شد من به عنوان نماینده گاراژ به قزوین بروم. آخرین امتحان مدرسه تمام شد و من عازم قزوین شدم. من چهار سال، سالی یک ماه در قزوین بودم و کار گرفتن پول و ارسال آن را به یزد انجام می دادم. خود این امر بخشی از خاطرات نوجوانی من است که اگر همه اش را بخواهم بنویسم از حوصله شما خارج است. بالاخره عازم قزوین شدم. من چشم سفید، با جیب خالی سوار ماشین کتیرایی ها شدم و به قزوین رفتم. نه ریالی در جیبم بود و نه مدیر و مدیر داخلی گاراژ را گفتند حالا که تو داری به قزوین می روی تا این کار را انجام دهی پول داری یا نه؟ ماشین مال آقا حشمت اردکانی بود.  در راه مهمان راننده بودم و به محض رسیدن به قزوین هم که نماینده تجار پول مساعده را دادند. 5 تومان برای خودم برداشتم و باقی را فوری توسط بانک صادرات به یزد ارسال کردم. در آن سال جاده یزد تا قم همه جا خاکی بود.  حتی از داخل شهر اردکان و نایین هم که عبور می کردیم خیابان هایشان خاکی بود. هیچ قهوه خانه ای اجازه نمی داد اتوبوس کتیرایی جلوی آن بایستد. مسافرهای کتیرا نه چای می خوردند و نه ناهار و شام، فقط توالت ها را کثیف می کردند. اتوبوس ها وسط بیابان برای نماز ایستادند. حالا این مسافرهای پیاده شده اند مگر می توانند سوار شوند؟! هر طوری سوار می شدند ماشین  پر می شد و ده پانزده نفر بیرون از ماشین می ماندند. بالاخره راننده و کمک راننده با هزار زحمت این بیچاره ها را دوباره سوار می کردند. داخل هر صندلی سه تا آدم بزرگ یکی دو تا بچه و وسط ماشین هم آدم نشسته و ایستاده سوار شدند. در آن زمان پلیس راه و کنترل اتوبوس ها و از این حرف ها خبری نبود. بیچاره کتیرایی ها همه اش نان خالی خورده بودند و آب. توی ماشین حال استفراغ به آدم دست می داد. آقا حشمت هم سرش را از شیشه بغل دستش بیرون می برد و رانندگی می کرد. ساعت 10 صبح از یزد راه افتاده بودیم و سحر کرج بودیم. آقا حشمت می‌خواست طوری به قزوین برسد که کتیرایی ها همان جا  نماز صبح را بخوانند. کرج شهرکی کوچک بود. دم دروازه شهر استواری ارتشی ایستاده بود. جلو ماشین را گرفت و می خواست تا قزوین بیاید. آقا حشمت گفت: ماشین پر از مسافر کتیرایی است و جا نیست. سر کار استوار گفت: هر طور هست سوار می شوم. آقا حشمت گفت: آخر مسافر کتیرایی است. استوار گفت: مسافر کتیرایی یعنی چه؟! در اتوبوس را باز کرد که سوار شود روی رکاب دو تا بچه خوابیده بودند، در ماشین که ناگهان باز شد این دو تا بچه پایین افتادند. هُرم و بخار داخل ماشین هم زد توی صورت سر کار استواراو بینی اش را گرفت و گفت: فهمیدم مسافر کتیرایی یعنی چه! کمک کرد تا بچه ها سوار شوند در ماشین را محکم بست و با ما نیامد که نمی توانست هم بیاید. بالاخره به قزوین رسیدم. ماشین های یزد به گاراژطهماسبی نزدیک سبزه میدان قزوین وارد می شدند. صبح نمایندگان تجار با پول رسیدند و من با آدم های جدیدی آشنا شدم. مسافر خانه ای بالای گاراژ بود. اتاقی مشرف به گاراژ را شبی 15 ریال کرایه کردم. کرایه اش شبی 25 ریال بود ولی من چون یک ماهه اجاره می کردم و نماینده گاراژ هم بودم و البته یزدی چانه زن، به شبی 15 ریال قرار گذاشتیم. من هر روز شاهدورود صدها مسافر کتیرایی از یزد به قزوین و حرکت آن ها به اقصی نقاط کردستان، آذربایجان و زنجان بودم. تجار از قوانین محلی و اداره سر جنگل بانی مراتع را اجاره می کردند و آدم های خود را جهت کتیرا زنی به آن مناطق می فرستادند. کار کتیرا برای خودش سر و سامان و تشکیلاتی داشت. تشکیلاتی که هزاران نفر آدم فقیر را از کوه های بهاباد و بافق یزد برای  چهار تا پنج ماه به دورترین نقاط ایران از قوچان و بجنورد خراسان تا بعضی کوه های جبال بارز کرمان، تفتان و به خصوص به غرب و شمال غرب کشور می فرستاد. چهار پنج ماه به آن ها خورد و خوراک و آذوقه و وسایل کار می رساند. محصول کتیرای آن ها را جمع و درجه بندی می کرد. و درجه یک آن را به خارج «به خصوص به شوروی آن زمان» صادر می کرد. و درجه 2 و3 آن را در داخل می فروخت. کتیرا مصرف دارویی، صنعتی و بهداشتی داشت. من خاطرات قزوین را در جای دیگر خواهم نوشت. خاطرات را منحصر به کتیرایی‌ها می‌کنم.
برگرفته از کتاب :
خاطرات شازده حمام (جلد اول و دوم)، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 
ادامه دارد...