هفته نامه
سرگذشت کتیراییها(بخش دوم)
سرگذشت کتیراییها(بخش دوم)
آخرین گروه، تیر 1342
آخرین گروه کتیرایی صبح وارد گاراژ طهماسبی، نزدیک سبز میدان قزوین شدند.
اتوبوس بنز موتور جلو مملو از مرد و نیم مرد و ثلثه مرد بود. در ماشین که باز شد. بوی گند، دل و روده آدم را به هم میزد. فکر میکردی جلو ماشین تخلیه فاضلاب ایستادهای، بخار داخل ماشین چشم آدم را میسوزاند. دماغ و چشمم را گرفتم و از ماشین دور شدم. کنار دیوار گاراژ ایستادم و نظارهگر خروج آدمها از ماشین شدم. یکی یکی آنها را میشمردم. یک تسبیح 101 دانهای داشتم. هر آدم که پیاده میشد یک دانه تسبیح میانداختم. ظرفیت اتوبوس 37 نفر بود، اما بیش از 120 نفر بزرگ و کوچک از ماشین پیاده شدند. بیخوابی، هوای بد داخل ماشین، فشار، تنگی جا، خستگی راه باعث میشد که به محض پیاده شدن، روی زمین خاکآلود گاراژ ولو شوند. ظرف چند دقیقه جلو مستراحهای گاراژ شلوغ شد.
عدهای به قدری تحت فشار بودند که همان جلو مستراح خود را راحت میکردند. سر و صدای دالاندار گاراژ بلند شدکه شما را به خدا گاراژ را به گند نکشید. اما فشار وارده آن قدر زیاد بود که، قسم هم نمیتوانست باعث شود آنها جلو خودشان را بگیرند. دالاندار نعره زد جلو خودتان را بگیرید، گاراژ را به کثافت کشیدید. بالاخره عباس آقا دالاندار یک چوب برداشت و به جان بیچاره ها افتاد. بچه 9-8 سالهای که کتک خورده بود، شلوار خود را کثیف کرد. هیچکس به عباس آقا اعتراض نمیکرد. هیچکس نمیگفت: چرا ما بیچارهها را میزنی؟همه به سرنوشت اسارت بار خود تسلیم بودند. مردی بچه را کنار شیر آب گاراژ برد، او را لخت کرد و شست. هر چه دالاندار فحش و ناسزا گفت: او هیچ جوابی نداد کار خودش را کرد. سردسته یا سرکارگر آقای دانشی اهل بهاباد بود. پس کرایه اتوبوس 1140 تومان بود و دانشی 14800 تومان هم پول دستی از گاراژ یزد گرفته بود. جمعاَ 15940 تومان باید میداد. من باید پول را به بانک میبردم و طبق معمول به یزد میفرستادم. صبح زود به نانوا گفته بودم که امروز فقط یک ماشین مسافر کتیرایی از یزد میآید و آخرین ماشین است. آقای دانشی اولین کاری که کرد با چند تا از کارگرهایش به نانوایی رفت. حدود 150 تا نان خالی خرید و به گاراژ برگشت. همه گرسنه بودند بچهها دور نانها ریختند. معمولاً آباها باید نانها را تحویل میگرفتند و بین دیگران پخش میکردند، ولی آن روز شلوغ بازاری شد که باید دید. بچهها نان خالی را زیر پیراهن خود قایم میکردند. مقداری از نانها روی زمین گاراژ ریخت و خاکآلود شد ولی هیچکس به خاکآلودگی نان توجهی نمیکرد. بزرگها و بچهها نانهای خاکآلود را جمع میکردند. آقای دانشی به من و حاج حسن اردکانی، راننده، گفت: به بازار میرود و با پول بر میگردد. روزهای دیگر معمولاً نمایندگان تجار در گاراژ بودند و همان جا با راننده و من که نماینده گاراژ یزد بودم تسویه حساب می کردند. چند روزی بود که به علت وفور کارگر نمایندگان تجار به گاراژ نمی آمدند. سر کارگرها به بازار می آمدند، ولی یک ساعته با پول برمیگشتند. آن روز تا نزدیکیهای ظهر آقای دانشی برنگشت. من هم می دانستم آخرین ماشین مسافر کتیرایی است. باید با همین ماشین به یزد برمی گشتم. حدود یک بعدازظهر آقای دانشی با لب و لوچه آویزان از بازار برگشت. خیلی پکر بود. با حالتی گریان گفت: تجار کتیرا میگویند دیگر کارگر نمیخواهند. نمیدانم چه کار کنم. هیچکس با من قرارداد نبست. حاج حسن اردکانی گفت: من کرایه ام را میخواهم. آقای دانشی گفت: من فقط 30 تومان پول دارم. باید به فکر این همه آدم باشم.
دالاندار گاراژ پیش دانشی و اَباها آمد و گفت: کرایه گاراژ را بدهید و زود راهی کردستان شوید که گاراژ را به گند کشیدید. آقای دانشی گفت سر به سرم نگذار که کفری می شوم. فعلاً تجار با من قرارداد نبستهاند و پولی هم ندارم. دالاندار چند تا فحش و ناسزا گفت: اَباها دور دانشی را گرفتند و در گوشهای به شور پرداختند. آقای دانشی صبحانه نخورده بود. یک تکه نان خالی را به نیشکشید. او مردی 45 ساله، قد بلند و لاغراندام بود. شکمش به پشت چسبیده بود. یک کت و شلوار رنگ و رو رفته سرمهای در برداشت. کلاه هم بر سرش بود. دماغ کشیده روی صورت خشکیدهاش مثل منقار بزرگ یک پرنده به نظر میرسید. چشم هایش مثل چشم عقاب تیز بود. با یک نگاه تمام زوایای گاراژ را میپایید. تمام افرادش را به اسم میشناخت. او 25 تومان به 2 نفر از اَباهایش داد و گفت: با عده ای بروند نان بخرند. خودش با چند نفر از اَباهایش دوباره راهی بازار شد. حاج حسن اردکانی گفت: آقای دانشی من باید ساعت 5 بعد از ظهر تهران باشم، سرویس یزد دارم. مسافرها همه منتظر میمانند هر طور هست پول پس کرایه مرا بیاور. دانشی با چند نفر از مردانش به بازار رفتند.سر و صداو غرولند دالاندار بلند بود. آفتاب ظهر قزوین هم گرم بود. بچههای خسته و گرسنه زیر آفتاب گرم در کف گاراژ له له میزدند، همه نگران و چشم به راه دانشی بودند. بعضی مردها با هم جر و بحث میکردند، میگفتند، دارد فصل کتیرا دیر میشود. دانشی هر روز امروز فردا کرد و دیر از بهاباد حرکت کرد.حالا اگر کار نباشد، چطور به بهاباد برگردیم. امسال از گشنگی میمیریم. ساعت از 3 بعد از ظهر گذشت. حسن اردکانی کفری شده بود. به هر چه مسافر کتیرایی، گاراژدار، راننده و صاحب ماشین بود، بد و بیراه می گفت. بالاخره از دفتر گاراژ قزوین به گاراژ تهران تلفن کرد. آمد به من گفت: حسین آقا گاراژ تهران میگوید، بلیت برای یزد فروخته و ماشین هم ندارد. من به تهران می روم شما پس کرایه مرا بگیر و برایم به یزد بیاور. من ماندم با 45 ریال پول توی جیبم و 15940 تومان طلب از دانشی و یک عده مسافر بدبخت کتیرایی. نزدیک غروب آقای دانشی وچند مردی که همراهش بودند از بازار برگشتند. همه خسته، کوفته و پکر بودند. به همهی عالم و آدم بد و بیراه می گفتند. هیچ تاجری حاضر نشده بود با آنها قرارداد ببندد. با این که آنها نرخ دستمزد را پایین آورده بودند، مذاکرات فایدهای نکرده بود. حتی دانشی پیشنهاد کرده بود که مبلغی به او قرض بدهند تا خودش راهی کردستان شود. فقط یکی از تجار 50 تومان به او داده بود.
وقتی دانشی آمد دالاندار گاراژ نبود. دم غروب آفتاب بود. دانشی وضو گرفت و روی خاک گاراژ نمازش را خواند. چشمهای بچهها و مردهای گرسنه چون آفتاب غروب، بیفروغ بود. وسط دو نماز دانشی دالاندار آمد. سر و صدا راه انداخت که مسافر کتیرایی معمولاً 3-4 ساعت بیشتر در گاراژ نمی ماند و فوری راهی کردستان میشود. شماها تمام روزاینجا بوده اید. چرا نمیروید؟ و برای امروز باید نفری 5 ريال کرایه بدهید. آقای دانشی به دالاندار گفت: ببین ما امشب هم اینجا هستیم برای هر نفر هم روزی 2 ريال بیشتر نمیدهم. شلوغ هم نکن به بچهها هم میگویم کف گاراژت را تمیز کنند، تازه 2 ريال را هم حالا نمیدهم وقتی خواستیم راهی کردستان شویم میدهم. دالاندار در حال سر و صدا بود که دانشی گفت: بچهها آماده باشید که امشب باید همین جا بخوابید. دانشی 20 تومان داد که برای شب نان بخرند. من به اتاق مسافرخانه که بالای همین گاراژ بود رفتم. از بالکن جلو اتاقم حیاط گاراژ را میدیدم. خوشبختانه فقط صبح های زود چند تا ماشین از دهات به این گاراژ وارد میشدند. طرف عصر هم همین ماشینها به دهات میرفتند و شب در گاراژ ماشین نبود. دانشی گفت: کف گاراژ را تمیز کنند و همانجا بخوابند. اکثر این مردان و کودکان زیرانداز و روانداز نداشتند، روی خاک کف گاراژ دراز کشیدند. خر و پف عده ای بلند شده بود. چند نفری هم خود را داخل چادرشب کهنهای پیچیده و روی زمین دراز کشیده بودند. از صبح با چند تا از بچههای کتیرایی هم سن و سال خودم دوست شده بودم. هیچکدام آنها به مدرسه نمیرفتند یا بیکار بودند یا کمک کار پدرشان بودند. میگفتند در دهاتشان نان خالی هم پیدا نمیشود. هنوز سرشب بود که عده زیادی خواب بودند سه تا بچه 9-8 ساله در گوشهای کز کرده و گریه میکردند. از بالکن گاراژ پایین آمدم و به طرف آنها رفتم. پهلوی آنها نشستم. دو نفر از آنها با هم برادر و با نفر سومی پسرخاله بودند. پدر دو نفری که برادر بودند فلج بود و در ده مانده بود. پسرخاله آنها پدر نداشت. قرار شده بود که آقای دانشی برای چهار ماه به هر کدام آنها 95 تومان پول بدهد. خورد و خوراکشان هم به عهده آقای دانشی بود. چهار روز بود که از بهاباد حرکت کرده بودند. جز نان خالی هیچ چیز دیگر نخورده بودند. جز یک تنبان و یک پیراهن که تنشان بود با خود چیز دیگری نیاورده بودند. هر سه پابرهنه بودند. حالا از گشنگی و خستگی و ترس و دوری از مادرشان گریه میکردند.
به آنها گفتم: گریه نکنید بیاید با هم بیرون برویم و کمی گردش کنیم. گفتند باید از اَبا اجازه بگیرند. از اَبا اجازه آنها را گرفتم، با هم به میدان اصلی قزوین رفتیم. یک مغازه بستنی فروشی بود بستنی سنتی، نانی، گرد، بزرگ دانهای 2 ريال، 4 تا بستنی خریدم. آنها در تمام عمرشان بستنی ندیده بودند، چه برسد به این که بستنی خورده باشند، نمیدانستند بستنی چیست! اسمش را هم نشنیده بودند. بستنی را خوردند.
نمی دانستند باید به من چه بگویند. کمی روی نیمکتهای دور میدان نشستیم. راجع به دهشان صحبت کردند. محمد یکسال از دیگران بزرگتر بود. او 9 ساله بود و سر و زبان بیشتری داشت. او میگفت: که در ده آنها خشکسالی است و بزها از گرسنگی میمیرند و مردم حتی گوشت بزهای مرده را هم میخوردند.
آنها برای اولین بار بود که به کتیرا میرفتند و اتوبوس سوار میشدند. اولین بار بود که به شهر آمده بودند. گفتم: از این که باید روی زمین بخوابید ناراحت نمیشوید؟ آنها از سئوال من تعجب کردند. محمد گفت: مگر باید روی چه بخوابیم؟ معلوم شد در ده خودشان هم روی زمین میخوابند. منظورم این نیست که تختخواب ندارند، منظورم این است که زیرانداز ندارند، روی زمین یا روی خاک میخوابند، تابستانها هرکس خانهاش پشت بام صاف داشته باشد روی پشتبام، روی کاهگلها میخوابد و زمستانها در داخل اتاق یک روفرشی پهن است و روی آن میخوابند و یک روفرشی هم روی خودشان میکشند.
آنها به مدرسه نمیرفتند. سپاه دانش تازه به ده آنها آمده بود و گفته بود باید بچهها به مدرسه بروند، ولی آنها به مدرسه نرفته بودند. سپاه دانش با زور و تهدید تعدادی بچههای ده را به مدرسه کشانده بود، ولی اکثر بچهها دنبال چند تا بز، آواره ی بیابان ها بودند. اواسط اردیبهشت تعداد زیادی از بچهها برای کتیرا به طرف کردستان می رفتند و مدرسه عملاً تعطیل می شد. دو ساعتی از شب گذشته بود که به گاراژ برگشتیم. دالاندار داشت در گاراژ را می بست. بچهها وارد گاراژ شده و من به اتاقم رفتم. از بالکن جلو اتاقم کف گاراژ دیده میشد. مدتی به این همه آدم فقیر و بیپول ول. شده در کف گاراژ نگاه میکردم. ماه کم کم بالا می آمد، پانزده سالم بود. خودم هم نوعی بچه کتیرایی بودم. تک و تنها به قزوین آمده بودم. روزانه چندین ده هزار تومان پول پس کرایه و مساعده را میگرفتم و به یزد حواله میکردم، خودم هم تمام تابستان اجیر بودم. مزدم یک دست کت و شلوار بود. اما من عاشق مسافرت بودم. عشق مسافرت مرا به قزوین کشانده بود. ناگاه از وسط جمع خفتگان کسی آواز حزنانگیزی را شروع کرد. صدا لطیف ولی سوزناک بود، کم کم صدا بلند شد. شب به نیمه می رسید ولی من هنوز غرق تماشای این آدمهای فقیر خسته که روی خاکهای کف گاراژ به خواب رفته بودند، بودم. نور نقره فام ماه بر آنها میتابید و فقر آنها را آشکارتر میکرد. بالاخره من هم روی تختخواب فلزی فکسنی مسافرخانه ولو شدم. صبح با اذان صبح سروصدای خیل آدم بلند شد. آنها وضو گرفتند و نماز خواندند. نزدیک آفتاب دالاندار گاراژ آمد. سر و صدا راه انداخت که بوگندوها بلند شوید الان ماشینها از دهات میآیند. شما هنوز کف گاراژ خوابیده اید. بالاخره اولین ماشین کمک کار از روستاهای الموت وارد گاراژ شد. دهاتیها از ماشین پیاده میشدند اقای دانشی هم شب در گوشهای از گاراژ روی چند تا کیسه گونی خوابیده بود. حالا که فکر میکنم قیافه اش مثل پلنگ بود. به گاراژ رفتم از دانشی پرسیدم من باید چه کار کنم؟ دیگر در قزوین کاری ندارم جز این که پول را از شما بگیرم و راهی یزد شوم. دانشی گفت: حسین آقا دعا کن امروز بتوانیم قرارداد ببندیم و گرنه برای شما پولی در کار نیست ما هم بیچارهایم حتی کرایه برگشت به یزد را هم نداریم. او راهی بازار شد. یک ماشین از دهات قزوین وارد گاراژ شد. مسافرهایش پیاده شدند، ماشین پر از مسافر، بار، مرغ و خروس و گوسفند بود، کمک راننده بالای اتوبوس رفت تا بارها را پایین بدهد. موقع پایین دادن یک مشک روغن زرد، از دست کمک راننده رها شد و به کف گاراژ افتاد. مشک پاره شد و روغنها روی زمین گاراژ ریخت. راننده فحشهای چارواداری به کمک راننده نثار میکرد و صاحب روغن مینالید که همه محصول امسالم بر باد رفت. دالاندار یک قابلمه آورد و گفت: حالا هر چه از روغنها را میتوانید جمع کنید، روغنها را با دست جمع کردند و داخل قابلمه ریختند. بالاخره دالاندار و صاحب روغن و کمک راننده از دور روغنهای ریخته بلند شدند. بچههای کتیرایی با نانهایشان روی روغنهای آغشته به خاک گاراژ میریختند. نانها را به زمین چرب میمالیدند و با ولع میخوردند هرگز آن صحنه حزنانگیز، خندهآور و چندش آور را فراموش نمیکنم. بچهای ده یازده ساله زیردست و پای بزرگترها میخواست خود را به لکه روغن خاکها برساند. او نتوانست به آن جا برسد. نان را به پاهای برهنهی آغشته به روغن پسرکی دیگر میکشید. او به همان ذره چربی قناعت کرد و نان خود را خورد. انسان باید خیلی گرسنه باشد، که این ذره خورش برای او لذتبخش باشد.
این کارخانه ذوبآهن و بهرهبرداری از معادن سنگآهن بافق و گران شدن قیمت نفت تا حد بسیار زیادی این مردم فقیر را از گرسنگی تاریخی نجات داد.
برگرفته از کتاب :
خاطرات شازده حمام، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
ادامه دارد...
(با تشکر از خانم بابائی)