هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سرگذشت جوان بافقی( قسمت دوم)

سرگذشت جوان بافقی( قسمت دوم)



در شماره گذشته خواندیم که حسین دلبند دختری می شود که سطح طبقاتی شان باهم فرق دارد، اما علی رغم میل باطنی پدر و مادرش با پریسا ازدواج می کند که این ازدواج منجر به مشکلاتی در زندگیشان می شود....
از آن روز پریسا راننده هم شد و با ظاهر نامناسب پشت ماشین می نشست، برخی از دوستانم، به من متلک می گفتند و به من می فهماندند که بی غیرت هستم. چند بار با او به شدت بحث کردم که دوست ندارم با این ظاهر رانندگی کنی؛ ولی اوبه خاطر اینکه پدرش ماشین را خریده بود حاضر جواب بود و می گفت: تو خودت عرضه نداشتی ماشین بخری و خدا عمری به پدرم بدهد. اصلاً به حرفم گوش نمی داد. هر کجا دوست داشت می رفت و برای حرف من به عنوان مرد زندگی، تره هم خرد نمی کرد، خیلی ناراحت بودم، صبح که سرکار می رفتم او خواب بود و بیدار نمی شد چند لقمه صبحانه می خوردم و سرکار می رفتم و ظهر که خسته از سرکار بر می گشتم داخل کوچه بوی عطر غذای زن های همسایه بینی ام را نوازش می کرد؛ وقتی به خانه می رفتم هیچ غذایی آماده نکرده بود که هیچ داخل خانه هم نبود. برایش زنگ که می زدم می گفت: من خانه مادرم هستم بیا اینجا ناهار بخور، من هم دوست داشتم سرزندگی خودم باشم، یخچال پر از موادغذایی بود؛ چرا توی خانه نمی نشست و ناهار درست نمی کرد تا با هم غذا بخوریم، آزرده خاطر بودم در خلوت خودم به خودم می خندیدم که خوش خیال بودم احساس می کردم خانواده همسر من از عروس های دیگر مادرم سرتر هستند در صورتی که آنها بیشتر از همسر من زن زندگی بودند هفته ای حداقل 2 الی 3 دفعه به خانه مادرم می آمدند؛ در صورتی که همسرم اصلاً من را همراهی نمی کرد تا به خانه مادرم برویم و نهایتاً گاهی یکبار به خانه مادرم می آمد آن هم مثل مهمان می نشست و مادرم از او پذیرایی می کرد؛ وقتی به خانه می رفتیم مرتب از آنها بدگویی می کرد که آنها سطح شان خیلی پایین است آن ها قدیمی اند و...
اوایل بهار بود و هوا رو به گرمی بود، اما عشقم به پریسا به خاطر رفتارهای نامناسبش به سردی می گرایید. چند بار با مادر پریسا صحبت کردم که همسرم را نصیحت کند، اما متوجه شدم او از همسرم آتشش تندتر است و از دخترش طرفداری می کرد و در بین حرفهایش به من می فهماند آنها متجدد و امروزی اند و من و خواهرها و مادرم قدیمی هستیم. از او قطع امید کردم سراغ پدر خانمم رفتم، اما متوجه شدم دید ما به مرد خانواده با دید آنها کاملاً متفاوت است در خانواده آنها یک مرد؛ فقط باید کار کند و پول در بیاورد و همه اختیارات و مسئولیتها به عهده خانم خانه است و مسلماً پریسا هم که دست پرورده این مادر است می خواهد من تنها کار کنم و دیگر صدایم در نیاید حالا به حرف مادرم رسیدم که می گفت: این خانواده به درد ما نمی خورند و ما با هم فرق داریم در خانواده ما مسئولیت زندگی به دست مرد است و زن به حرف مرد گوش می دهد و مرد تکیه گاه زن و بچه هاست. اختلافات ریز و درشت، در زندگیمان جریان داشت. مشکل مهم دیگر من این بود که پریسا بحث های زن و شوهری مان را سریع به مادرش منتقل می کرد و هیچ مرزی برای زندگیمان قائل نبود مادرش هم فکر می کرد زندگی ما سرتاسر جنگ و دعواست و از او طرفداری می کرد و بر علیه من جبهه می گرفت. چند باری هم پریسا قهر کرد و به خانه مادرش رفت، اما با وساطت بزرگترها دنبالش رفتم و با کلی ناز و کرشمه سر زندگی اش برگشت. یک روز سر کار بودم که خواهرم برایم زنگ زد و گفت: حسین! پریسا عکس نامناسبی از خودش را درشبکه های اجتماعی روی پروفایلش گذاشته طوری که ناراحت نشود با او صحبت کن آخر ما آبرو داریم. من آتش گرفتم نمی دانم تا ظهر که به خانه برگشتم را چگونه تحمل کردم؛ وقتی به خانه رفتم با او بحث کردم پریسا با اعصاب من بازی می کرد و به جای قبول اشتباهاتش صدایش را بلند کرد و فریاد می زد که من تو را دوست ندارم؛ اصلاً ما در سطح هم نبودیم تو من را بدبخت کردی و...
هر چه از دهانش در آمدگفت و نشست پشت ماشین و رفت، او که رفت مدتی روی مبل نشستم نمی دانم چند ساعت شد یخ کرده بودم نور خورشید بر روی پاهایم افتاده بود، اما انگار خورشید هم گرمی نداشت پاهایم توان ایستادن نداشتند بعد از اینکه چند ساعتی در افکارم سیر کردم به خانه مادرم رفتم. مادرم از نگاه اولم فهمید غمگینم جلو آمد و نگاهش در نگاهم گره خورد اشک در چشمانش حلقه زد و چیزی نگفت. کنترلم را از دست دادم و دستم را جلو چشمانم گرفتم و نمی توانستم جلو اشک های گرمی که از چشمانم سرازیر می شدند را بگیرم گفتم مادر دیگر نمی توانم! دیگر طاقت ندارم! عشق سوزان من به پریسا از بین رفته بود دیگر در قلبم جایی نداشت حتی ظاهر زیبایش برایم زیبا نبود، همراه اشک هایم پریسا هم از چشمانم افتاد.
چند ماهی گذشت و به دنبالش نرفتم مرتب حرف و حدیث ها و تهمت هایی بین دو خانواده رد و بدل می شد و مدام حالم را بدتر می کرد. یک روز از طرف دادگاه احضاریه پرداخت مهریه را دریافت کردم در دادگاه شرکت کردم و قرار شد مهریه را به صورت اقساط بپردازم. باورم نمی شد پریسا که من به خاطر او سر از پا نمی شناختم و روی حرف پدر ومادرم حرف زدم، هر چه شنیدم و هر چه گفت شنیدم و به خاطر عشقم در دلم گذاشتم مرا به دادگاه بکشاند. حالا فکر می کنم در طی این چند سال مهر و محبتی از جانب او دریافت نکردم و شاید او به چشم یک شریک زندگی به من نگاه نکرده بود، اما من نمی توانستم درخواست طلاق بدهم حدود یک ماه بعد با در خواست طلاق پریسا مواجه شدم خوشحال شدم برای اولین بار پریسا کار من را راحت کرده بود چند جلسه به مشاوره رفتیم او مرتب تکرار می کرد که مرا دوست ندارد و با من بدبخت شده و من و خانواده ام بی فرهنگیم... جلسات مشاوره ما به جایی نرسید پدر و مادرم خیلی تلاش کردند که جلو طلاق ما را بگیرند، اما فایده ای نداشت پریسا با پشتیبانی پدر و مادرش به پیش می رفت و به سرعت طلاقش را از من گرفت. زخم هایم با طلاق التیام نیافت، اما امیدوار بودم با گذر زمان کم کم آرام شوم دوست و رفیق ها سراغم آمدند نزدیک بود به دام اعتیاد بیفتم، اما خدا را شکر پدر و برادرانم تنهایم نگذاشتند و نجاتم دادند.
حالا که فکر می کنم و زندگیم را مثل یک فیلم جلو چشمانم مجسم می کنم که چرا کار من به اینجا رسید؟ می بینم من هم مقصر بودم موقع انتخاب همسر چشمانم را درست باز نکردم و فقط زیبایی پرسیا و ظاهر زندگی آن ها را دیدم و آن روی سکه؛ یعنی تفاوت های خانوادگی و اعتقادی مان حتی تفاوت دیدمان به زندگی را ندیدم و حالا کارم به اینجا رسید، اما به لطف و مهربانی خدا امید دارم و با خودم می گویم« اِن ا... فی قلوب المنکسره) به درستی خداوند در دلهای شکسته است.