هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سرگذشت جوان بافقی(قسمت اول)

سرگذشت جوان بافقی(قسمت اول)



از سربازی که برگشتم در مغازه یکی از آشنایان شروع به کار کردم، مادرم اصرار می کرد درسم را ادامه دهم خودم هم بدم نمی آمد درس بخوانم، اما دستم خالی بود؛ فقط یک قطعه زمین که پدرم به من داده بود داشتم .
اگر می خواستم درس بخوانم نمی توانستم کار کنم، کار در مغازه هم درآمد زیادی نداشت آنجا کار می کردم، اما به دوستان و آشنایان هم می سپردم؛ اگر کاری پیدا شد خبرم کنند. دورانی خوب و دوستان زیادی داشتم. چند دفعه با دوستانم به شب نشینی درپاتوق ها رفتم، اما با برخورد صریح پدر و مادرم مواجه شدم، مادرم گفت: اگر دنبال دوست و رفیق بروی و قلیان یا چیز دیگری بکشی شیرم را حلالت نمی کنم. چند باری پدر و برادرانم با من صحبت کردند به همین دلیل به ندرت در شب نشینی ها شرکت می کردم و چند دوستانی که داشتم بچه های سالمی بودند؛ بالاخره پس از یک سال و چند ماه در سنگ آهن کار پیدا کردم و مشغول به کار شدم صبح ها به سنگ آهن می رفتم و بعد از ظهرها در مغازه دوستم مشغول بودم. با پس اندازی که داشتم شروع به ساخت خانه ام کردم. مادر و خواهرانم گاهی در مورد ازدواجم زمزمه هایی می کردند و کسانی را پیشنهاد می کردند، اما تمایلی نشان نمی دادم؛ البته بدم نمی آمد ازدواج کنم، اما ساخت و ساز خانه و اقساط وام واقعاً دستم را خالی کرده بود؛ البته پدر و مادرم هم در حد توان کمکم می کردند، اما آنها خودشان یک حقوق بازنشستگی داشتند و شش فرزند که همگی به غیر از من ازدواج کرده بودند شب که می شد خانه مادرم غلغله بود عروس ها و دامادها یمان، خواهر و برادرانم و بچه هایشان همگی در خانه مادرم دور هم جمع می شدند. مادرم مرا به خاطر اینکه ته تغاری بودم خیلی دوست داشت و علاقه خاصی به من داشت و مرتب دختران خیلی ایده آلی از خانواده های خوب برایم پیدا می کرد تا ازدواج کنم دو سالی گذشت و من همچنان مشغول کار و ساخت و ساز خانه بودم یک روز در محل کارم، یکی از همکارانم به نام علی بحث ازدواج مرا پیش کشید و گفت : حسین حالا که دیگر خانه ات مراحل پایانی ساخت و ساز را می گذراند دیگر وقت ازدواجت است من طفره رفتم، اما او ول نمی کرد و دختر برادرش را به من پیشنهاد کرد. چند روزی مرتب از محسنات خانواده برادرش می گفت کم کم کنجکاو شدم تا با آنها آشنا شوم بالاخره یک روز بعد از ظهر که در مغازه بودم مادر و دختری به مغازه آمدند و اجناس را برانداز کردند و در مورد کیفیت و قیمت چند جنس سؤالاتی کردند و من هم به سؤالات آنها پاسخ دادم که علی همکارم به مغازه آمد و با آن مادر و دختر احوالپرسی گرمی کرد بعد که آنها رفتند علی گفت که زن و دختر برادرش بودند من جا خوردم زیاد به آنها توجه نکرده بودم.
چند روز بعد علی مرا به یکی از مراسم های خانوادگی شان دعوت کرد و در آن جا از نزدیک با خانواده برادر علی آشنا شدم و از خانواده آنها خیلی خوشم آمد، خیلی خوشرو و خوش برخورد بودند. در آن میهمانی پریسا را از نزدیک دیدم و او حتی با من سلام واحوالپرسی هم کرد. از خجالت داشتم در زمین فرو می رفتم، اما او خیلی آرام تر از من بود. از آن لحظه تا چند روز احساس می کردم  قلبم از جا کنده شده پریسا دختر بسیار زیبایی بود از فکرش در نمی آمدم بالاخره موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم و گفتم: از او خوشم آمده او را برایم خواستگاری کنید. خواهرم موضوع را به پدر ومادرم منتقل کرد مادرم پس از پرس و جو به من گفت: پسرم حسین! این خانواده به درد ما نمی خورند ما با هم خیلی فرق داریم. چیزهایی که برای ما مهم هستند برای آنها مهم نیستند و چیزهایی که برای آنها مهم هست برای ما اهمیتی ندارد، اما من پایم را در یک کفش کرده بودم و به پدر و مادرم اصرار می کردم که پریسا را برای من خواستگاری کنند. سرکار هم که می رفتم علی مرتب در گوشم می خواند که پریسا خیلی خواستگار دارد؛ اگر تو می‌خواهی با او ازدواج کنی سریع اقدام کن. بالاخره آنقدر پیش پدر و مادر و خانواده ام از خوبی های خانواده پریسا گفتم تا مادرم با شناخت کمی که از خانواده پریسا داشتیم پا پیش گذاشت. یک هفته بعد مراسم خواستگار رسمی ما بود که با خانواده ام به خانه آنها رفتیم خانه و زندگیشان از ما مرفه تر بود. پریسا فرزند اول خانواده بود در کل احساس می کردم که خانواده خیلی با کلاسی هستند و از عروس های دیگر مادرم سرتر هست، خیلی خوشحال بودم. در مراسم خواستگاری مادر پریسا گفت: دختر من در رفاه کامل بوده و هر چه خواسته برایش تهیه کرده ایم وضعیت مالی داماد برای ما خیلی مهم نیست، اما انتظار داریم با دختر ما خوشرو و خوش برخورد باشد. در حال حاضر دختر من دانشجو است و دو سال دیگر درسش مانده است، باید درسش را بخواند بعد سر زندگیشان بروند من هم قبول کردم مهریه را نسبتاً بالا در نظر گرفتند خانواده من مخالف بودند، اما من آنقدر دل باخته بودم که همه چیز را قبول می کردم مراسم عقد ما خیلی مفصل تر از خواهر و برادرهای دیگرم برگزار شد و خرج زیادی پشت دست من و پدر و مادرم گذاشت. ماههای اول هیچ چیز نمی توانست مرا ناراحت کند از انتخابم خیلی راضی بودم تنها نوع لباس پوشیدن و آرایش های پریسا کمی آزرده خاطرم می کرد چند باری با مهربانی این موضوع را با او در میان گذاشتم او هم می پذیرفت، اما دوباره می دیدم موقع بیرون رفتن از خانه با همان لباس و آرایش زننده حاضر می شود. چند باری مادر و خواهرهایم این موضوع را به من گوشزد کردند که در محیط کوچکی مثل بافق که همه همدیگر را می شناسند درست نیست همسر تو این طوری خودش را انگشت نما کند. هر چه به او می گفتم از این گوش می شنید و از آن گوش بیرون می کرد.
چند ماهی گذشت همچنان پریسا ملکه زیبای من بود با تمام وجود دوستش داشتم، اما گاهی حرف مرا گوش نمی‌کرد؛ وقتی به او پیشنهاد می کردم با هم به خانه مادرم برویم بهانه می آورد و مرا همراهی نمی کرد. مدتی بعد متوجه شدم در جمع دوستان دانشگاهی اش در شبکه های اجتماعی گروهی تشکیل داده اند و مرتب پیام رد و بدل می کردند، من از این کارش خیلی راضی نبودم، اما به او اعتماد داشتم احساس می کردم او هم مرا دوست دارد به بهانه های مختلف برای پریسا کادو می خریدم، مادر پریسا به من خیلی تعارف می کرد، من اکثر روزها برای صرف ناهار به خانه آنها می رفتم. یک روز بعد از ناهار به طور اتفاقی گوشی اش را پیش من جا گذاشت، من هم گوشی اش را برداشتم و دیدم در گروههای که در شبکه های اجتماعی دارد چند نفر از پسرهای همکلاسی اش عضو هستند همچنین بعضی از دوستانش با ظاهری خیلی نامناسب عکس گرفته اند و عکس خود را در گروه فرستاده اند خیلی ناراحت شدم و رفتارم با همسرم عوض شد؛ر زمانیکه علت را جویا شدم و با تندی به او گفتم که دوست ندارم با پسرها و دخترهای نامناسب در تماس باشد. او هم در جواب من با قاطعیت گفت: دوست دارم، پدر و مادرم نمی توانند به من دستور دهند، تو می خواهی به من دستور بدهی؟! بحث مان بالا گرفت. او صدایش را بالا برد مادرش به سرعت به اتاق ما آمد و علت را جویا شد. پریسا گفت: مامان، حسین به من شک دارد و فکر می کند من با کسی رابطه دارم، تا آمدم بگویم که نه من فقط دوست ندارم با چنین کسانی در ارتباط باشد، مادر خانمم صدایش رابالا برد و هر چه از دهانش بیرون آمد بار من کرد. من هم به حالت قهر از خانه ی آنها در آمدم. چند روزی به خانه آنها نرفتم، پدر و مادرم خیلی نصیحتم کردند، بعد از چند روز علی پا درمیانی کرد و بامن به خانه‌شان رفتیم، مادر خانمم گفت: خیلی به دخترمان فشار می آورد و در مورد حجاب و آرایش نکردن با او بحث می کند. من انتظار داشتم مادر پریسا نصیحتش کند نه اینکه او را تأیید کند، پریسا هم گفت: من دختر امروزی هستم نمی توانم مثل خواهرها و مادر تو خودم را در چادر بپیچم و عقب افتاده باشم! می خواهم با دوستانم در ارتباط باشم و به گردش بروم. تو مالک من نیستی که مرا تصاحب کنی. افکار متضادی به ذهنم آمده بود، از یک طرف اعتقادات و ارزش های خودم و خانواده ام و از طرف دیگر عشق و علاقه ام به پریسا مرا تحت فشار گذاشته بودند.  گفتم من فقط می خواهم جلب توجه نکنی و نگاه ناپاکی به تو نیفتد، علی آن شب هر طور بود ما را آشتی داد. اما؛ چاره ای نداشتم یک سالی گذشت خانه ام تکمیل شد می خواستیم جشن عروسی بگیریم و سر زندگیمان برویم، پریسا تشریفات خیلی زیادی از من توقع داشت، اما من نمی توانستم و خانواده ام هم راضی به این ریخت و پاش نبودند، اما پریسا آب پاکی را روی دستمان ریخت که من به هیچ وجه کوتاه نمی آیم، باید مراسم من بین دوست وآشنا تک باشد. می دانستم خیلی یک دنده است و کوتاه نمی آید برای حفظ آبرو و جلوگیری از اختلاف بین خانواده ها کوتاه آمدم، هر چه گفت: تهیه کردم، وام گرفتم و از چند جا پول قرض کردم تا مراسم مجللی برپا کرده و سر زندگیمان برویم. بعد از شروع زندگی مشترک مرتب از من پول می گرفت تا مانتوها و لباس های جدید بخرد و از دوستانش سرتر باشد من هم دستم تنگ بود تحت فشار بودم، چند باری مادرم خیلی با احترام در مورد نحوه آرایش و لباس پوشیدنش با او صحبت کرد، اما وقتی به خانه می آمدم، جهنم به پا می کرد، که به پدر و مادر و خواهرهایت ربطی ندارد که در زندگی من دخالت می کنند. مدتی بعد مرتب به من می گفت که ماشین بخرم، من در پاسخ می گفتم تا وقتی قسط و قرض هایم را پرداخت نکرده ام ماشین نمی خرم، اما او آنقدر گفت که پدر خانمم یک ماشین خرید و به اسم دخترش کرد. من که در عمل انجام شده قرار گرفته بودم و غرورم به من اجازه نمی داد پول ماشین را پدر خانمم بدهد اقساط ماشین را خودم پرداخت‌کردم.