هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

دیگر مرا به چشم حقارت نگاه نمی‌کنند

دیگر مرا به چشم حقارت نگاه نمی‌کنند



وقتی که آفتاب زندگی رو به افول می‌رفت، روزهای سخت شروع می شود و زندگی روی دیگرش را نمایان می کند قصه غصه های من آغاز می شود در جهنمی من سوختم که آتشش را همسرم به ارمغان آورده بود صبر کردم تا این که به این باور رسیدم در درگیری بین مردان سخت و روزهای سخت، روزهای سخت می گذرد و مردان سخت می مانند و این چنین بود که روزهای سخت زندگی می گذشت و من مانده ام و قصه های روزهای شیرین.زنی که به پایان یافتن غم و غصه هایش امیدوار بود با سختی ها و مشکلات دست و پنجه نرم کرد در گفتگو با خبرنگار هفته نامه افق کویر از گذشته دردناکش می گوید:
این زن 30 ساله خودش را این گونه معرفی کرد: (ف) هستم، ساکن بافق، همسر یک معتاد که مدت 6 سال هست از دام اعتیاد رهایی پیدا کرده است، دو فرزند پسر دارم و خوشحال از اینکه فرزندانم اعتیاد پدر را ندیده و لمس نکردند و پاکی پدر قبل از بزرگ شدن آنان بود.
وی افزود: زندگی جالبی داشتیم، از طریق پدرانمان که همکار و دوست بودند با هم آشنا شدیم و ازدواج ما صورت گرفت. در روز اول بعد از عقد از طریق دوستان و آشنایان متوجه شدم که همسرم معتاد است در آن لحظه شوکه شده بودم، مات و مبهوت و نگران از آنچه به سرم آمده بود در خلوت و تنهایی خودم بودم. آنقدر خانواده ا م به دلیل دوستی که با هم داشتند به آنان اعتماد کرده بودند که تحقیقی ساده نیز صورت نگرفت. مدتی بعد خانواده ام از این موضوع اطلاع پیدا کردند و اصرار بر این داشتند که طلاق بگیرم. چندین بار به همسرم گفتم: قبل از آنکه دوست داشتن اتفاق بیفتد می گفتید من مصرف کننده مواد هستم می توانستم تصمیم بگیرم همسر شما بشوم یا نه آن موقع حق انتخاب مال من بود.
(ف) تصریح کرد: معتاد بودن او سخت و جدایی کاری سخت تر بودمرموزانه مواد را مصرف می نمود و حتی مدعی بود تفریحی هست؛ اما مصرف کردن تفریحی همانا و 15 سال مصرف همانا. دوست داشتن باعث شد در کنارش بمانم و بعد از این که صاحب فرزند شدم فکر جدایی و طلاق را فراموش کردم. در ابتدا کار و درآمد خوبی داشت و کفاف زندگی را می داد؛ اما بعد از ورشکستگی کارخانه ای که در آن کار می کرد دچار گوشه گیری شد و افسردگی به سراغش آمد. مصرف موادش روز به روز بیشتر شد. در خانه به دلیل اینکه عصبانیت و ناراحتی مرا می دید مواد نمی کشید و در کل با دوستانش بیشتر به او خوش می گذشت.
وی افزود: همان طور که او مرا درک نمی کرد من نیز چون جای او نبودم و نمی توانستم بفهمم که همسرم چه دردی دارد او را درک نمی کردم. مدام درگیری و دعوا داشتیم. مورد دیگر دخالت خانواده خودم و همسرم در زندگیمان بود. دلسوزی ها و ترحم بی جای خانواده در زمینه مصرف اعتیاد به وی این انگیزه را می داد تا مشوقی برای ادامه اعتیادش باشد. به دلیل این که از لحاظ جسمی و روحی توان کارکردن را نداشت زندگی به سختی سپری می شد. بیشترین هزینه ای که در طی روز از طریق رانندگی یا کار آزاد به دست می آورد برای مصرف خود خرج می کرد. زندگی ما از لحاظ روحی و روانی و از لحاظ معیشتی در مضیقه بود خودم کارهای هنری و غیره انجام می دادم و بار زندگی را بر دوش می کشیدم.
وی گفت: خانواده همسرم نیز مرا در ادامه مصرف مواد او مقصر می دانستند توقع آنان برخورد بهتر با فرزندنشان بود در صورتی که با این همه سختی و درد دیگر صبر و توانی باقی نمانده بود. در منزل پدری نه مصرف و نه مواد را دیده بودم و چیز گنگی به نظرم می رسید. به خانه پدری نیز تمایل و جرأتی نداشتم که رفت و آمد کنم نگاه های سرزنش آمیز، تحقیرها و حرف هایی که پشت سر همسرم زده می شد کابوس تنهایی من بود.حرف های دیگران در مورد رفتار و کارهای مرد زندگیم قابل باور نبود. نمی دانم شاید دوست داشتن بیش از حدم اشتباه بود؛ ولی دلم با عقلم همخوانی نداشت. چون او نیز محبتش را از ما دریغ نمی کرد؛ اما اکثریت وقتش را صرف کار باطلش می کرد.
این زن جوان تصریح نمود: روزی صد بار تصمیم به ترک می گرفت؛ اما ترک او لحظه ای بود وقتی به بن بست می رسید و پول کم می آورد و اینکه طلبکار نیز بالطبع زیاد می شد، ترک اعتیاد را بنای کار قرار می داد؛ مانند کودکی که به زمین می خورد و باز می ایستاد. این باور را داشتم که مصرف مواد او در بیرون از منزل کاری نادرست تر است؛ اما آپارتمانی اجاره ای داشتیم که50 متر بیشتر نبود و بوی مواد در خانه پخش می شد بچه ها از بوی سیگار مدام بیمار بودند و ترس این که خانواده ام سرزده برای دیدنمان بیایند مرا آزار می داد. چندین بار تهدیدش کردم، قهر نمودم؛ حتی تا جایی که برای طلاق پیش رفته بودم؛ اما مادر بزرگش مانع شد به محض اینکه به خانه برگشتم همان آش و همان کاسه شد. تا اینکه خدا خواست و با کلاس های نارانان ( گروه های خانواده های معتادان گمنام ) که یکشنبه و سه شنبه از ساعت 30/5 تا 7 در محل پارک کودک برگزار می شود آشنا شدم، یاد گرفتم که با عشق رهایش کنم بگذارم به کارش ادامه دهد تا خسته شود.
وی افزود: در انجمن یاد گرفتم شب ها نامه ای به خدا بنویسم و از او بخواهم بهترین چیزها را به من بدهد یکی از خواسته هایم سلامتی پدر بچه هایم بود. نق نق ها و دعواهایم کم شد از رفتارم شوکه شده بود به عنوان یک همسر کارهای او را انجام می دادم. برای غذا، لباس هایش و.... اهمیت بیشتری قائل شدم؛ ولی همچنان در مقوله اعتیاد به او توجه ای نکردم و کنترل را از روی رفتارش برداشتم خیلی سخت بود؛ اما حرف های دلم را برای بچه های انجمن بیان می کردم. گریه ها و ناراحتی هایم از آنان بود. من بخشیدن را دوست نداشتم، دوست داشتم زجری که به من شده به کسانی که در حقم کوتاهی کردند را جبران کنم؛ اما انجمن به من یاد داد بخشیدن هدیه بسیار خوبی است یک نفر را به عنوان راهنما انتخاب کردم و حرف های دلم را به او گفتم گریه ها کردم پس از مدتی روحیه ام خیلی بهتر شد کم کم یاد گرفتم که ببخشم. به من گفتند: به جای اینکه انتقام بگیری بخشیدن را انتخاب کن، در انجمن به همدیگر انرژی مثبت می دهیم به هم محبت می کنیم خیلی قشنگ بود آن محبت های که همسرم نداشت از بچه های انجمن گرفتم و از محبت سیراب شدم من همیشه دیگران را مقصر می دانستم؛ اما انجمن به من یاد داد که هر کسی مسئول کار خودش است و شما کوتاهی در حق خودت کردی و اگر خانواده‌ات تحقیق نکرد، شما باید این کار را انجام می دادی.
وی ادامه داد: بعد از یک ماه که به انجمن آمدم، تا حدی توانستم خودم را آرام نمایم. وقتی دیدند بی خیالش شدم خانواده اش مصمم او را به کمپ بردند مصرف بالایش باعث شد که هیچ کمپی قبولش نکند می گفتند: امکان دارد در مراحل ترک زنده نماند.خودش خیلی ناراحت بود التماس و گریه زاری پیش خدا می کرد. او هم فهمید بهترین مکان برای او انجمن است و کم کم بچه های انجمن به او کمک کردند و در منزل برای ترک او حاضر شدند. دستش را گذاشت توی دست بچه های جلسه، اول خیلی ناراحت بود روز اول از درد فرار کرد، برنامه هایی که برای ترک در کمپ اجرا می شد، در خانه اجرا کردند. روز چهارم باز لغزش کرد، من یک لحظه خودم را باختم، چون با مشکلات زیادی روبرو شده بودم. ایمانم نیز سست شده بود اعتماد به نفس آن چنانی نداشتم. وقتی به این باور رسیدم خدایی هم هست که به ما کمک می کند باز هم صدایش زدم بچه های انجمن باز هم کمک کردند و از آن روز دیگر پاک شد اکنون 6 سال می گذرد، که پاک شده است مخفیانه به دوستانی که هم‌درد خودش هستندکمک می کند هر روز که گذشت پاکیش بهترشد همسرم کاملاً  به زندگی برگشته و محبتهایی که آن زمان برای یک لحظه اش گریه می کردم را صدبرابر در حق من ابراز می دارد.
وی افزود: همیشه می گویند خداوند از رگ گردن به انسان نزدیکتر است؛ ولی آن زمان خدا در آخرین نقطه آسمان بود. اینقدرخدا را دور می دیدم، خدای خودم را گم کرده بودم، ولی هنگامی که وارد انجمن شدم خدا را، خدای پاکیها را، خدای زیبایی ها را یاد می کردم، هر روز که می گذرد من به آن خدایی که فرسنگ ها از خودم او را دور می دیدم، نزدیکتر می شوم حتی خدا را از رگ گردن به خودم نزدیکتر می‌دانم.
وی تصریح نمود: در انجمن با معجزه آشنا شدم و به من گفتند مطمئن باشید که خدا بهترین معجزه ها را به شما نشان می دهد. در زندگی با شوهرم خیلی معجزه ها دیدم اول پاکی همسرم، حتی آن روزها یادم هست پولی که بروم جمکران و نامه بنویسم به آقا امام زمان(عج) را نداشتم و همیشه یک نفر را واسطه می کردم تا نامه ام را به جمکران ببرد. نامه ای نوشتم گذاشتم در دفتر نامه ای به خدا، توی خواب دیدم عالمی جلیل قدر، نامه مرا امضاء کرد و یک مهر نقره ای به آن زد، همه به من گفتند: این یک خواب است؛ ولی وقتی برای دوستان جلسه تعریف کردم گفتند: خوابت حتماً به خوبی تعبیر می شود در جلسات ما غیر ممکن است که معجزه اتفاق نیافتد بعد از چند ماه که نامه را باز کردم دیدم بله،یک امضاء نقره ای پای نامه است.
 نامه را به عالمی نشان دادم گفتند: بله. شما به آرزویتان رسیدید ماجرای شما چیست؟ قضیه انجمن را تعریف کردم گفتم: من در انجمن با خدای پاکی آشنا شدم و اعتقاد دارم حتماً خدا معجزه را به ما نشان می دهد.. هر روز اعتمادم را به خدا بیشتر کردم و زندگیم هم بهتر شد من که شخصیتم در خانواده ام خرد شده بود و دیگه ارزش و اعتباری نداشتم اما در حال حاضر شوهرم از بیماری اعتیاد نجات پیدا کرده بود و خانواده ام خیلی به او توجه می کنند و احترام بیشتری برایش قائل می شوند و خداوند شخصیتی که سالها پیش را از دست داده بودم به من برگرداند خیلی برایم مهم بود که همسرم مورد توجه قرار بگیرد تا اینکه تحقیر شود. یادم هست که چندین بار خانواده مادر شوهرم و مادرم به خاطر این که شوهرم معتاد بود به من گفتند: از خانه ما برو بیرون، تو عضو این خانواده نیستی برای من خیلی درد بود احساس می کردم زیر قدم هایشان له شدم؛ ولی خدا را شکر الان بهترین زندگی را دارم، به خاطر پاکی همسرم بهترین موقعیت اجتماعی را دارم دیگر کسی مرا به چشم حقارت نگاه نمی کند؛ خیلی درد آور است نگاه حقارت آمیز را تحمل کنی و دم بر نیاوری.به عنوان یک کلفت، باید یک کاری انجام می دادم تا یک غذایی کنارآن ها بخورم. ولی الآن به خاطر موقعیت همسرم همه را دارم در جلسه ما را به عنوان چتر خانواده معرفی کردند من و بچه هایم را زیر چتر نگاه داشتند شوهرم را با این که مصرف کننده بود زیر چتر نگه داشتند.
وی افزود: درست است که کسی از من قدردانی نکرد. درست است که خیلی حقارت ها دیدم؛ اما همین توجه ای که خدا به من دارد بهترین هدیه ای هست که دارم؛ باورتان نمی شود اگر من در زندگی مشکلی داشته باشم چشمهایم را می بندم و چند لحظه سکوت می کنم وخدا را به زیبایی یاد می کنم و شاید در چند ثانیه مشکلم حل می شود و می بینم واقعاً دستم در دست خداست خدا به من کمک می کند این مقامی است که خدا به ما داده است بالاترین چیزی هست که در زندگیم به دست آوردم پاداشی که شاید در آن دنیا باید می گرفتم خداوند در این دنیا به من داد. دوست دارم به همه آنهایی که همسر معتاد هستند بگویم بهترین انتخاب از سمت خدا هستند. همیشه از این که زن یک فرد معتاد بودم نفرت داشتم؛ ولی الآن آرامشی در زندگی دارم و آن  بهترین هدیه ای است که خدا به من  عنایت نموده است.
راضیه بیکی