هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

دوتا پول

دوتا پول



یک  روز "قلی" پسر "ممل" به باباش گفت: بابا! داشتم از کوچه  می گذشتم، دیدم از بالای آب انبارچند تا بز و میش دارند میان پایین! رفتم به صاحب  گوسفندان گفتم: آقا! چرا اینجا گوسفند نگه می داری؟ مگر اینجا طویله هست؟ اینجا یک زمانی آب انبار بوده، الان تو آبادی های دیگه جهانگرد میارن که ببینند! شما چرا گوسفندان را آنجا جا دادی! صاحب گوسفندان که عصبانی شده بود گفت: " بچه پر رو! به تو چه! آخه اینجا به چه دردی می خوره! اگر من گوسفندهامو اینجا نیارم کم کم اینجا خراب میشه! بعدش هم اینجا میراث آباء و اجدادی منه! "
خلاصه! من دیگه اومدم! کاش کدخدا بیشتر حواسش به اینها جمع بود. ممل گفت: جان پدر! کدخدا به قول معروف " اینقدر صنم داره که یاسمن توش گمه! " وقت این کارها رو ندارد! کم تو آبادی هست! اینجا هم که موندگار نیست! برای همین خبر از اینها ندارد! در همین حین "آقاتقی" هم سر رسید و قلی قصه را از اول تعریف کرد. آقاتقی هم آهی کشید و گفت: قلی جان! بدتر از همه میدونی چیه؟ کدخدا گفته من احتیاج به مقرری مرکز ندارم، خودم برای تعمیر این آب انبار قدم بر می‌دارم و از معدن آباد پول می گیرم. خلاصه!  کدخدا به فکرش نرسیده که مقرری مرکز رو بگیرد و بعد از معدن آباد هم بگیرد و با دو تا پول این ها را تعمیر کند!