هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

دل نوشته های کودکان غزه با خدا

دل نوشته های کودکان غزه با خدا


دل نوشته های کودکان غزه با خدا

به نام نامی اویی که وقتی فریاد زدم تنهایم، آرام در گوش‌هایم زمزمه کرد: من که کنارتم و من باز بی توجه فریاد زدم از تنهایی‌ام، از دردهایم. نیازمند شنونده‌ای بودم که قدرت ادراک داشته باشد و او باز بی توجه به لحن بدم آرام در گوش‌هایم زمزمه کرد: من که کنارتم. با من حرف بزن. کافیست چشمان قلبت را باز کنی. من همین دور و برم. مرا خواهی دید. 
به نام او به نام ا...  
سلام. دیدی دروغ نگفتم که دلم برایت تنگ می‌شود. دیدی زود برگشتم پیش تو. ببخشید مثل روزی که رفتم تمیز و سالم نیستم. این سوراخ‌ها جای گلوله است و اینها خونِ من...
دلم می‌خواهد حرف بزنم. آخه آنجایی که رفتم کسی حرفم را نشنید. یعنی راستشو بخوای فرصت حرف زدن پیدا نکردم. من نتونستم حتی یکبار مادرم را ببینم. مزه آغوش گرم مادر را اصلاً نچشیدم. وقتی چشم باز کردم عده‌ای بالای سر من و مادرم گریه می‌کردند. آنهایی که کاغذ و قلم دستشان بود، نوشتند: کودکی از مادر شهید به دنیا آمد. من خیلی خوش شانس بودم که زیاد بدون مادر نماندم. فقط پنج روز توانستم زیر آن دستگاه‌ها دوام بیاورم. برگشتم پیش تو و حالا در آغوش گرم مادرم هستم. فقط... فقط، بیچاره بابایم...نامه را می‌دهم این نوزاد موشکی. او هم حرف‌هایی دارد...
سلام خداجون. ممنون که فرشته‌هایت مواظب من هستند. آخر من فقط 20 روز توانستم بیرون از بهشت تو زندگی کنم. زندگی آنجایی که من بودم سخت بود. من چشم‌هایم را می‌بستم ولی صدای بنگ بنگ تفنگ‌ها و بوم بوم انفجارها نمی‌گذاشت بخوابم. وقتی خانه ما با صدای انفجار می‌لرزید؛ مادرم مرا محکم در آغوش می‌فشرد و من لذت مهر مادری را وقتی صدای تاپ تاپ قلبش را می‌شنیدم بیشتر حس می‌کردم. آن روز وقتی یک تکه فلز داغ در پهلویم فرو رفت، مادرم مرا با فریاد صدا می‌زد و برای آخرین بار مرا در آغوش گرفت. موهای نرم مشکی‌ام را بوسید. خدا جون... به فرشته‌هایت بگو وقتی می‌خواهند موهای مرا شانه کنند مواظب باشند جای بوسه مادرم را دست نزنند. این تنها یادگاری من از اوست. 
من هم می‌خواهم حرف بزنم. من...من... خدایا ببخشید موهایم ژولیده است. لباس‌هایم پاره شده. خدایا... من تازه همین الان رسیدم. خدایا آنجا بیشتر بچه‌های فامیلمان جیغ می‌زدند. بزرگترها ما را بغل کرده بودند و می‌دویدند. خدایا ما خواب بودیم. یک دفعه موشک سقف مدرسه‌ای که ما در آن پناه گرفته بودیم را شکافت. دود بود و آتش و آواری که روی ما می‌ریخت. خدایا من خیلی کوچک بودم. جیغ زدم. گریه کردم. دست و صورتم می‌سوخت. موهام جزغاله شد. غصه می‌خورم که پاهای کوچکم حتی تاتی تاتی کردن را یاد نگرفت. خدایا ببخشید که من آنقدر تند حرف می‌زنم. مادرم همیشه قربون صدقه‌ام می رود. آخر من تازه زبان باز کرده‌ام... خدایا این بچه‌ای که توپ بغلش کرده وگریه می‌کند پسر همسایه‌مان است. او هم می‌خواهد با تو حرف بزند. 
سلام...خدایا ما داشتیم بازی می‌کردیم. من و پسر و دختر عموهایم. یک دفعه چند سرباز آمدند سمت خانه ما. برادر بزرگم را می‌زدند. ما دویدیم سمت سربازها. به آن‌ها سنگ زدیم.یکی از سربازها اول به توپم شلیک کرد. توپم ترکید و بعد... ببین خدا... اینجا نزدیک گردنم جای گلوله‌ی آن سرباز است. خدایا دو تا از پسر عموهایم زخمی شده‌اند. آن‌ها را به بیمارستان بردند. بیمارستان شهر ما چیزی ندارد. دکترهایش تلاش می‌کنند ولی آنجا هم هیچکس در امان نیست. آن سربازها با موشک‌هایشان بیمارستان را هم هدف می‌گیرند. خدایا آنجا را ببین یکی از دختر عموهایم آمد. می‌خواهد با تو حرف بزند.
خدایا من همیشه آرزو داشتم لباس‌های سفید تورتوری بپوشم. از همان‌هایی که زهرا موقع عروسیش پوشیده بود. همان که آخر عروسی با خون قرمز شد. همان لباسی که «فرهان» شوهرش گریه‌کنان در مشت می‌فشرد و می‌گفت: زهرا لباس سفید عروسی کفنت شد. خدایا من همیشه از آن لباس سفید دوست داشتم که پر از تور و منجوق بود، برق میزد. اما خُب هیچ‌وقت نشد که بپوشم. یعنی خب سنم نرسید به پوشیدن آن لباس. از این دلم نمی‌سوزد. خدایا بیشتر دلم برای مادر و پدرم می‌سوزد. خدایا وقتی مرا در کفن سفید می‌پیچیدند شاید بخاطر اینکه اینقدر خون از من رفته بود که کفن سفیدم سرخ شد، درست مثل لباس عروسی زهرا. خدایا می‌شود یکی از آن لباس‌های تور توری به من بدهی؟ خدایا در میان این همه دود و آتش، بین صدای ضجه و ناله، صدای سفیر موشک‌ها و انفجار بمب‌ها بعضی ما را می‌بینند. سری تکان می‌دهند و می‌روند دنبال کارشان. بعضی ما را می‌بینند ولی به آن سربازهایی که چهره شیطانی دارند کمک می‌کنند بیشتر ما را بکشند. کاش آنهایی که زمین‌های بازی مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها و کوچه، خیابان‌ها را گلوله‌باران می‌کردند؛ می‌دانستند چقدر نفرت انگیزند. خدایا ما می‌دانیم بچه‌های سایر مناطق جهان خیلی راحت‌تر از ما به دنیا می‌آیند. درس می‌خوانند. بزرگ می‌شوند. ولی ما تو را شکر می‌کنیم که خونمان در سرزمین مادریمان در سرزمینی که حقمان است ریخته شد. خدایا از تو ممنونیم که بخاطر وجود ما، به یاد همه‌ی آدم‌هایی که آفریدی می‌اندازی که باید از مظلوم دفاع کنند. خدایا تو را بخاطر اینکه به مردمان ما، به پدر و مادرمان صبر و عزم برای مقاومت می‌دهی سپاس. خدایا از طرف ما بچه‌های خوبی را که برای ما نقاشی کشیدند و در راهپیمایی‌ها از ما حمایت کردند محکم ببوس. خیلی از آنها برای ما گریه کردند و گفتند: هر کمکی از دستشان بر می‌آید برایمان انجام می‌دهند. بخاطر وجود این آدم‌های خوب است که امیدوار می‌شویم. در میان این همه صدای توپ و تانک  و موشک آدم هایی هستند که صدایمان را بشنوند. خدایا مواظب بچه های سرزمین ما باش. همه آنهایی که امروز و امشب در آغوش مادرها، در بغل پدرهایشان به خواب شیرین رفته‌اند. مواظب همه آنهایی که مشغول بازی هستند و همه آنهایی که در بیمارستان بستری‌‌اند و تن کوچک و نحیفشان خونین است. خدایا این درد دل کودکانه ما با توست. این نامه را فقط خودت بخوان....
هانیه حقیقت