هفته نامه
دلســوزی ابـر
دلســوزی ابـر
یکی بود یکی نبود. روزی در آسمان ایران ابری بزرگ تصمیم گرفت به نقاط کشور سفر کند. او سفر خود را از مناطق شمالی ایران شروع کرد و به جاهای زیبای گلستان، گیلان، مازندران و... سر زد. بعد از آنجا به مرکز ایران آمد. او از اصفهان و قم و سمنان گذشت و به یزد رسید و مشاهده کرد که مزارع آنجا خشک هستند و محصولی ندارند، جوی آبی جاری نیست، چاهها و قناتها مقدار بسیار کمی آب دارند و غیره.
او بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت که به آن شهر کمک کند بنابراین فوراً قطرههای بارانش را صدا زد و به آنها گفت: قطرههای عزیزم همینطور که میبینید ما به یک شهر کویری و فوقالعاده کم آب (یزد) رسیدهایم. من دلم به حال مردم این شهر میسوزد و از شما خواهش میکنم که ببارید تا شاید ذرّهای از این کمبود آب را جبران کنید.
قطرههای باران قبول کردند و تا آخرین نفس باریدند و ابر کوچک و خالی از باران شد. امّا این باران بسیار ناچیز بود. سپس ابر به زمین نزدیک شد و به کنار یک درخت پیر رفت و سلام کرد.
ـ سلام ابر مهربون از این که باریدی ممنونم؛ داشتم از تشنگی میمردم.
ـ خواهش میکنم؛ میخواستم یه چیزی رو بهت بگم تا اگه انسانها رو دیدی بهشون بگی.
ـ بفرما.
ـ بهشون بگو هنگام مسواک زدن شیر آب رو ببندند، ماشینشون با آب شرب نشویند، موقع وضوگرفتن شیر آب رو ببندند، جلوی خونههاشون رو با آب نشویند، از وان حمام استفاده نکنند، شیرهایی که چکه میکنند رو تعمیر کنند و با آب بازی نکنند.
ـ مطمئن باش اولین کسی رو که دیدم اینارو بهش میگم.
ـ ممنون. من دیگه باید برم و به شهرهای دیگه سفر کنم...خداحافظ...
ـ باز هم به اینجا بیا و ببار، دلم برات تنگ میشه... خداحافظ...
ابر رفت امّا همچنان دلش به حال شهر یزد و شهرستانهایش میسوخت.
پس چه خوب است با صرفهجویی در مصرف آب شهرمان را از تشنگی نجات دهیم.
مهدی پورعسکری