هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

در پیچ و خم زندگی

در پیچ و خم زندگی



زهرا مصطفی پور مبارکه| خلاصه داستان: فاطمه و شوهرش علی زندگی در روستا را رها کرده و به تهران می آیند. آنها در تهران صاحب فرزند می شوند که فرزندشان را بر اثر ناراحتی کلیه از دست می‌دهند و همچنین فاطمه متوجه می شود که شوهرش نیز ناراحتی کلیه دارد ... و اینک ادامه داستان....

خسته و درمانده خودم را به بیمارستان رساندم. سرگردان و حیران از بازی روزگار از شهر غریب از رفتن آرزو از آمدن درد و مشکلی دیگر از رفتن قدرت از وجود علی همسرم، همه چیز برایم سخت و رنج آور شده بود هنوز در افکار خودم در حکمت خدا و در بازی سرنوشت متعجب بودم که صدای ترمز دلخراش ماشین یک ضربه محکم و دیگر چیزی نفهمیدم...

وقتی چشمانم را باز کردم که علی را دست به پهلو بالای سر خودم دیدم من هم در همان بیمارستان بستری شده بودم. انگار آمدنمان به این مکان خانوادگی شده بود...!!

همه چیز یادم می آمد حدوداً چند ساعتی بیهوش بودم و حالا می توانستم کمی خودم را جمع و جور کنم دکتری که علی را ویزیت کرده بود بالای سرم بود لبخندی زیبا بر لبانش بود و مرا بنام کوچکم صدا می زد.

خوب فاطمه خانم حتماً باید تصادف می کردی تا ما بفهمیم که شما چهار کلید دارید؟ نمی فهمیدم قضیه چیه؟ اما دکتر ادامه داد با انجام سونوگرافی از شما متوجه شدیم که شما برخلاف انسان های عادی دیگر دو کلیه اضافه در بدن دارید که با گروه خونی که دارید می توانید به همسرتان و حتی یک نفر دیگر کلیه اهدا کنید!!

سکوتی سنگین اما شیرین فضای اتاق را پر کرده بود بعد از کلی سختی و مشکلات این اولین دفعه بود که خبر خوشی را می شنیدم. قرار شد در همان بیمارستان آزمایشات و کارهای پزشکی انجام شود و من وعلی با هم وارد اتاق عمل شویم اما در این حین دکتر پیشنهاد دیگری هم داشت که در این عمل پیوند آن کلیه اضافه را نیز به میل خودم اهدا کنم. مانده بودم می توانم زندگی ام را از پیچ مشکل زندگی بگذرانم. یا اینکه به کس دیگری هم کمک کنم. چند روز بعد در همان بیمارستان زن رنجورتر از خودم که دست کودک بیمارش در دستانش فشرده شده بود، مرا ملاقات کرد. و با اشک و ناله از من می خواست که دختر بچه اش را از آن همه درد و رنج نجات دهم.

اگر آرزوی خودم زنده بود حالا هم سن وسال آن دختر بچه بود. اما، هزاران افسوس که کودکم نبود و من باید آن کودک را به مهر مادری خود و اشک آن مادر درد کشیده کمک می کردم بدون قبول کردن هیچ گونه پول وپارتی، حاضر شدم فقط به خاطر آرزویم آن کلیه ام را به آن دختر بچه اهدا کنم.

بالاخره روز موعود فرا رسد و هر سه ما وارد اتاق عمل شدیم در حالی که اشک و دعای پدر و مادر آن دختر بچه بدرقه راهمان بود.

اگر در پیچ زندگی نیز کم می آوردم معلوم نبود چه بر سرم می آید اما خواست خدا در امتحان و آزمایش من بود که موفق شوم بعد از گذراندن دوره نقاهت هر سه ما از بیمارستان مرخص شدیم. و دوباره دعای خیر آن خانواده بدرقه راه من وعلی شده بود، بعد از گذراندن این پیچ سخت در زندگی، دیگر در تهران، جای من و همسرم نبود هر دو به روستا برگشتیم و زندگی مان را از صفر شروع کردیم زندگی که با همه بالا و بلندیهایش ادامه داشت. پایان