هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

درد عشق...(4)

درد عشق...(4)


درد عشق...(4)

 

 

مجموعه بافت تاریخی بهاباد (حمام قلعه، دوره زندیه)

مهربان دل صبورم، خاطراتت را در دفتر دلت ورق می‌زنم و گوش می‌سپارم به سکوت سنگینت، تا پُرشوم از هیاهوی گذشته ...

می‌شنوم صدای هلهله ی زنانی که عروس را دوره کرده‌اند و به حمام می‌برند.

زمانی نه چندان دور خانواده‌ی پسر واسطه فرستاده برای طلبیدن دختر، بعد از موافقت، برای رسمی شدن نامزدی، بسته به وسع خانواده، داماد پیشکش فرستاده (قرآن، نان، ماست، سبزی،کله قند... وخلعت).

وحال گاهِ (زمان) عروسی؛ غنچه‌ی عروس را با سلام و صلوات در میان شادی بر سر گذارده و آورده‌اند. چادر بر سر عروس اندازه کرده و عروس را می‌برند تا یک بار دیگر نقش زیبای زندگی در وجود گرم و مهربان آشنای دیرین رنگ بگیرد. تک تک همراهان به نوعی خاطرات خوشی در دلِ گرمش دارند. هر کدامشان در برهه‌ای خاص از زندگی حضورش را بیشتر حس کرده‌اند.

حمام از قبل آماده شده دلاک همه چیز را از خانه‌ی عروس آورده. بنا به سنت، بقچه‌ای زیبا از مخمل قرمز مزین به یراقهای طلایی که با سلیقه‌ای خاص پهن شده. نزدیکان گویا میراث داران عروسند با او همراه می‌شوند و تنی می‌شویند حتی وقت حنابندان هم شریکند. دلاکِ خانواده که به نوعی شاید بتوان گفت ندیمه‌ی زنان خانه است اینجا سنگ تمام می‌گذارد. بقیه‌ی همراهان در رخت کن هلهله کنان دم گرفته‌اند و عده‌ای دخترکان دم بخت کنجکاوتر، سری به داخل حمام می‌برند و گزارش می‌دهند. در فضای هُرم گرفته از جمعیت، متصدی با یک پارچ پلاستیکی بزرگ پر از شربت خنکِ آبلیمو دوره افتاده تا حرارت تن بالا نرود. وقتی عروس با گونه‌ی سرخ شده از شرم بر بقچه می‌نشیند و لباس پر از صدق و صفای عروسی بر تن می‌کند و اُرسی برپا، قدم به سوی آغاز یک همراهی جاودانه برمی‌دارد و زنان دست زنان و کِل کشان او را می‌نوازند.. .

روز تمام می‌شود داماد بعد از قامت بستن به درگاه معبود، رو به سوی حمام می ‌رود اینجا دلاک مردانه که وظایف کم رنگ‌تری نسبت به دلاک زنانه دارد داماد را مهیا می‌کند. مردان بیرون حمام بر چوب شادی می‌کوبند و صدای سرنا نوید خوشی می‌دهد. داماد بر بقچه‌ی مخملی سفید با یراقهای نقره‌ای که پیشکش عروسش می‌باشد رخت برتن می‌کشد و در زمان دورتر گیوه بر پا. داماد را به خانه‌ی پدرش می‌رسانند و کامشان را شیرین می‌کنند. شام میهمان دامادند تا اینکه به دنبال عروسش رود.

داماد و همراهان آمده‌اند پی عروسشان، از پدرش اجازه ی مرخصی می‌خواهند پدر روی دختر را می‌بوسد و بقچه‌ی نانی به کمر دختر می‌بندد تا برکت را به همراه برد. (برخلاف این دوران، جهیزیه به قدر ضرورت یک زندگی دو نفره، داخل صندوقی زیبا بر پشت فردی که برای رساندن آن به خانه‌ی عروس یک عرق چین مزد می‌گرفته قبلاً روانه شده) عروس که شرم حضورش اجازه‌ی سربلند کردن به او را نداده دست پدر و مادر را حق شناسانه بوسیده، بر دیده گزارده و اشک‌ریزان جدا می‌شود در حالی که بدرقه‌ی راهش قرآن و دعای پدر و مادر است. گروه همراهان داماد همچنان ساز محلی می‌نوازند مردان شادباش گویان، فانوسها را بر سر دست می‌گیرند و عروس با توری که بر صورتش افتاده همراه دامادش می‌شود...

و حال، مهربان دلم، چرا نفسهایت به شماره افتاده؟ شمارش معکوس برای پایان یک وجود پر از درد؟ درد عشق، درد خوب بودن ،آری زیادی که خوب باشی زیادی می‌شوی! از چه رو جفا پیشگان در انتظارند تو را هم چون عاشقانه‌های دیگراز میان بردارند؟ بنایی با این عظمت و استحکام، ساخته شده برای ابدیت. شاید می‌خواهند نداشته‌های سرشتی را با بنا کردن بر ویرانی تو به دست آورند. دریغا که خوبی و جاودانگی جای دیگر است و کج اندیشان از فهمش عاجزند. جایی در میان خشت‌خشت بناهای مجموعه که واقف دل شسته از این وادی، در کنار یکدیگر(با یک سبک معماری خاص) چیده بود. هر کدام مکمل دیگری.

کاش چاره‌ای می‌یافتم، کاش توانی داشتم، کاش درد عشقت سرازیر می شد به دلهایی که غریبه اند با عشق، کاش

... ادامه دارد... (صدای سکوت)