هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

داستان کوتاه

داستان کوتاه



به نام خدا
زهرا مصطفی پور مبارکه| پچ پچ آتش و آتش بازی به گوشش رسیده بود با یک جرقه نابود بود ویک مشت خاکستری می شد. با تمام قدرت باقی مانده اش خودش را می رقصاند تا شاید دوباره نگاهش کنند. هیچ چیز و هیچ کس برایش باقی نمانده بود. همه چیز تمام شده بود. بارها و بارها شنیده بود که زشت و ژولیده است. بارها ضربه های محکمی از صاحبش را نوش جان کرده بود و دم بر نیاورده بود.
فقط می خواست تا سال آینده باشد و به صاحبش بگوید که هنوز هم می تواند مواظب اطراف باشد. اما آن روز غروب مزرعه خالی خالی بود از هر گندم زاری حتی صدای قار قار کلاغ ها برایش ترانه شده بود. او می شنید و می فهمید که صاحبش کمر او را تبر می شکند تا چوبهای مترسک هیزم تنور خانه شود و سال آینده مترسکی نو.