هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

حسنک پیدا آمد بی بند!

حسنک پیدا آمد بی بند!



حسنك پيدا آمد ، بی بند، جبه ای داشت حبری، رنگ سیه می زد ، خلق گونه، دراعه و ردايی سخت پاكيزه و دستاری نيشابوری ماليده و موزه ميكاييلی نو در پای، و موی سر ماليده، زير دستار پوشيده كرده اندك مايه پيدا می بود
اینها جملاتی بود که "ممل" برای خود می خواند؛ ممل کتاب تاریخ بیهقی را می خواند و سرگذشت حسنک وزیر که چگونه او را به دسیسه "قرمطی" بودن بر دارش کردند، اون روزها قرمطی یا شیعه بودن جرم محسوب می شد و سلاطین ایرانی برای جلب نظر خلیفه بغداد که سنی متعصب بود؛ شیعه ها را از مسند و قدرت به کناری می زدند تا مبادا فریاد حق طلبی آنها فراگیر شود!
ممل که پاک در تاریخ غرق شده بود؛ در حالی که اشک دور چشم هایش جمع شده بود گفت: راست هست که می گویند تاریخ تکرار می شود؛ اکنون تو آبادی هم برخی از اهالی را داروغه دربند کرده که چرا حرف می زنید! حرف شما باعث بر هم زدن آبادی میشه! داروغه اونا را به چوب و فلک کرده و ضمانت گران وسنگین  که مبادا حرفی و سخنی از شما چه در خفا و چه اشکارا زده و یا شنیده شود؛ وگرنه همین آش و همین کاسه!
"آقاتقی" گفت: اکنون دوره ای شده که حرف حق را نمیشه زد! به قول "ملای روم" ؛ " حرف حق نشاید گفت جز زیر لحاف" این افرادی که داروغه اونا را گرفته هم حرف حق میزدن؛ ولی بدون و آگاه باش، ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه و روسیاهی نصیب داروغه خواهد شد و نام او را به بدی یاد خواهند کرد!
ممل گفت: آقاتقی داستان حرف حق نشاید گفت جز زیرلحاف چیه؟ آقاتقی این چند بیت ملای روم را زمزمه کرد و دم فرو بست:
شاه با دلقک همي شطرنج باخت
                                مات کردش زود، خشم شه بتاخت
گفت شه شه و آن شه کبرآورش
                                يک يک از شطرنج مي زد بر سرش
که بگير اينک شهت ای قلتبان!
                                 صبر کرد آن دلقک و گفت: الامان
دست ديگر باختن فرمود مير
                                 او چنان لرزان که عور از زمهرير
باخت دست ديگر و شه مات شد
                                 وقت شه شه گفتن و ميقات شد
بر جهيد آن دلقک و در کنج رفت
                                 شش نمد بر خود فکند از بيم تفت
زير بالشها و زير شش نمد
                                خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه: هی هی چه کردی چيست اين؟
                               گفت: شه شه شه شه ای شاه گزين
کی توان حق گفت جز زير لحاف
                                   با تو ای خشم آور آتش سجاف