هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

حاج علی و نسلی که بلندآوازه شد

حاج علی و نسلی که بلندآوازه شد



من که راقم این سطورم، به طور اتفاقی خواهرزاده مردی هستم که تاریخ مقاومت رزمندگان بافقی در پاسداری از مرز پرگهر ایران در طول هشت سال دفاع مردم این سرزمین  از کیان کشورشان، روایت نمی‌شود مگر آنکه از او یادی شود.  اکنون که او به سرای باقی رهسپار شده، نشستم تا چند کلمه ای از او بنویسم و اگر چه هنوز باور حادثه ای که برای ما رخ نموده است سخت مشکل است اما می کوشم که به هیچ وجه از دایره انصاف خارج نشوم و سخنی نرانم که خوانندگان بگویند شرم باد این قلم را.
حاج محمد علی کوشکی زاده، یکی از فرزندان نسلی از ایرانیان بود که تاریخ، بار سنگینی بر دوش آنان گذاشت. آنها می بایست زود بزرگ میشدند و کارهای عظیمی به انجام می رسانند. آن نسل بدون آنکه کودکی و نوجوانی کند به وسط معرکه های مهم درافتاد. دو حادثه بی نظیر انقلاب _ که فقط یکبار در تاریخ چند هزار ساله ایران تکرار شده بود _ و جنگ، کافی بود که از هر نوجوانی از آن نسل، مردی کارآزموده بسازد و چه خوب هم ساخت.
وقتی دایی علی خودش را انداخت توی دالان خانه ی خشت و گلی مان در مرکز شهر و در را پشت سر خودش و دو تا از دوستان نوجوانش بست و وقتی نفسش بالا آمد و گفت که نیروهای شهربانی دنبالش کرده اند، همه فهمیدیم که توفان رخدادی در راه است و انقلاب؛ نزدیک.
وقتی هنوز پشت لب دایی علی سبز نشده بود ، حادثه ای بزرگتر سر رسید. جنگ. با همه ی جلوه های خون آلودش. دایی 16 سال داشت که به جنگ رفت. و مگر باقی هم رزمانش و هم سنگرانش بیشتر از این، سن و سال داشتند؟ آن نسل نوجوان و جوان ایرانی می بایست از پس آن حادثه برآید.
دایی هر بار که از جبهه و جنگ  بر می‌گشت، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می شد. هرچند به سن شناسنامه‌ای هنوز 18 ساله هم نشده بود. گاه به گاه و با اصرار و الحاح چند کلمه‌ای راجع به دوستان شهیدش که مثلا در کجا و چگونه رفته اند، سخنی به تلخی می گفت.
دو بار مجروح شد و وقتی سوراخ ایجاده شده در رانش را دیدم برای اولین بار فهمیدم گلوله وقتی از بدن خارج می شود، سوراخی بزرگتر از هنگامی که وارد بدن می شود، ایجاد می کند.
هر چه از زمان جنگ می گذشت و هر چه دوستانش بیشتر به شهادت می رسیدند؛ او هم ساکت تر و فکورتر می شد. در سال 66 و در هنگامه حج خونین، به مکه مشرف شد و در  21 سالگی حاج علی شد.
بعد از جنگ به دانش سرا، رفت و معلم شد. کسوتی که تا آخر زندگی به آن سخت وفادار ماند.
اما مهمترین ویژگی حاجی علی؛ این بود که هرگز و هیچ جایی نه از رزمندگی خود گفت و نه از مجروحیتش. چند باری که به مناسبتی مجری برنامه ای بودم، هر چه اصرار کردم که خاطره ای بگوید و یادی را زنده کند، قبول نکرد که نکرد. با آنکه عملیات های مهمی را دیده بود و بارها تا آستانه شهادت رفته بود، اما هیچ وقت هیچ کلامی راجع به آنها نگفت.
هرگز از گذشته خودش و حضورش در جنگ، نردبانی برای ترقی دنیایش نساخت. به معلمی اکتفا کرد. با آنکه می دانم به دلیل سابقه اش، مقامی هایی هم به او پیشنهاد دادند اما اهل این حرفها نبود.
 چندان دلبسته مال دنیا نشد و بسیار بی آزار بود. اغراق نیست اگر بگویم از کسی نشنیدم که از او دلخوری داشته باشد. صبور و آرام بود. حتی وقتی بسیار درد داشت، ناله ای و فغانی نمی کرد.
اجل، از من دائیم را گرفته است اما از شهر بافق، ذخیره ای از  نسلی را ربوده است که چه بخواهیم و چه نخواهیم، بدلیل کار سترگی که کرد و سر نترسی که داشت و دفاعی که از ایران و اسلام کرد، جاودانه است.      
 می‌خواستم بیشتر از حاج علی بگویم اما چون  می‌دانم، رضا نداشت که  از جبهه و جنگش چیزی روایت شود. باقی این داستان شگرف را به عهده راویان این دیار می نهم تا از دریچه ای دیگر، به او و هم نسلان او و کار عجیب و بزرگی که کرده اند، نگاهی دوباره کنند.که:
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران               
گفته آید در حدیث دیگران

 

محمدعلی پورفلاح