هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

تا قبل از مرز ایران نمی‌دانستیم آزاد شدیم!

تا قبل از مرز ایران نمی‌دانستیم آزاد شدیم!


تا قبل از مرز ایران نمی‌دانستیم آزاد شدیم!

 روز 26 مرداد 1369، ایران اسلامى شاهد بازگشت آزادگان سرافرازى بود که پس از تحمل سالهاى اسارت خود در اردوگاه‌هاى عراق، پاى به میهن اسلامى گذاشتند و به آغوش خانواده‏هاى خود بازگشتند. این رویداد بزرگ، دو هفته پس از اشغال نظامى کویت توسط ارتش صدام و 2 روز پس از آن صورت گرفت که صدام در نامه‏اى به هاشمى رفسنجانى، رئیس جمهور وقت ایران، بار دیگر عهدنامه 1975 الجزیره را پذیرفت و به شرائط ایران براى پایان جنگ تسلیم شد و از جمله قول عقب‏نشینى از مرزهاى ایران و آزادسازى اسیران ایرانى را داد.
خبرنگار هفته‌نامه افق‌کویر برای گرامیداشت این روز خاطره‌انگیز، گفتگویی با یکی از آزادگان شهرمان بافق انجام داده است که توجه شما را به آن جلب می‌نماییم.
افق‌کویر: لطفاً خودتان را معرفی کنید.
حسین تفکری هستم، متولد سال 1329 در شهرستان بافق، حدود 65 سال سن دارم. 
افق‌کویر: نحوه اسارت شما چگونه بود؟
یک روز صبح عراق «پاتک» کرد و ساعت 12 ظهر اسیر شدیم، البته تاریخ اسارت خاطرم نیست. در ابتدا دستهای ما را با سیم مفتول بستند و با کابل آنقدر ما را کتک زدند که دیگر توانی نداشتیم. نزدیکهای غروب ما را به بصره انتقال دادند در بصره زنهای عراقی در برابر ما شروع به دست زدن و هلهله کردند و تخم مرغ به سر و صورت اُسرا می‌زدند.
ساعت 8 شب ما را به مکانی بردند که اطلاعی نداشتیم کجا هست و شروع کردند به کتک زدن ما. آنها خطاب به من که محاسن بلندی داشتم می‌گفتند: شما فرمانده لشکر هستی و نیروهایت کجاست؟! تدارکات و ادوات کجاست؟ مرتب با آتش سیگار دستم را می سوزاندند، هنوز بعد از چندین سال اثرات آن مشهود می‌باشد. مدت 3 سال اسیر و مفقودالاثر بودم. اسرائی که مفقودالأسر بودیم زیر نظر صلیب سرخ نبوده و شکنجه بیشتری می‌شدیم. عراقی‌ها مرا به عنوان فرمانده لشکر شلمچه اسیر کردند؛ چون محاسن بلندی داشتم می‌گفتند شما سپاهی هستید و به مکان‌های نامعلوم بردند. در مدت 3 سال اسارت خانواده و مسئولین هیچ اطلاعی از ما نداشتند.
افق‌کویر: رفتار عراقی‌ها با شما چطور بود؟
دو ماه اول که به شدت ما را شکنجه می‌دادند. از نظر تغذیه‌ای فقط به اندازه‌ای که زنده باشیم به ما غذا می‌دادند، سه نفری یک لیوان چای به ما می‌دادند. روزی یک لیوان برنج به همراه نان کوچک عراقی به ما می‌دادند، از نظر لباس هم اصلاً اوضاع مناسبی نداشتیم.
افق‌کویر: چند نفر در اردوگاه بودید؟
600 نفر در اردوگاهی که 1500 متر حدوداً مساحت داشت بودیم.
افق‌کویر: آیا در مناسبت‌ها و اعیاد برنامه خاصی داشتید؟ 
به هیچ عنوان نمی‌گذاشتند برنامه داشته باشیم، ولی بچه‌های اردوگاه یک آیینه پیدا کرده بودند که از طریق آن از پشت سیلو نگاه می‌کردند تا متوجه آمدن عراقی‌ها شویم زمانی که می‌خواستیم نماز جماعت بخوانیم از آن استفاده می‌کردم؛ اگر می‌دیدند نابودمان می‌کردند و با کابل به جان بچه‌ها می‌افتادند. لباسی که تن بچه‌ها بود ده‌ها وصله داشت، پتوها وضعیت مناسبی نداشت. زمان تاسوعا و عاشورا اسرا عزاداری می‌کردند، ولی به خاطر عزاداری کتک می‌خوردند و آنها را شکنجه می‌کردند.
افق‌کویر: شرایط اردوگاه را به چه امیدی تحمل می کردید؟
به خاطر اسلام به جنگ رفتیم و به خاطر اسلام و رهبرمان شرایط را تحمل می‌کردیم.
افق‌کویر: وضعیت نظافت چگونه بود؟
نوعی شپش که شبیه عقرب بود در اردوگاه زیاد بود. هر ماه یک بار به هر سه نفر باهم که دوست بودیم یک سطل آب می‌دادند برای استحمام. 
افق‌کویر: زمان پذیرش قطعنامه واکنش اسراء چگونه بود؟
بیست روز بعد از پذیرش قطعنامه از طریق یکی از روزنامه‌های عراق متوجه شدیم، عراقی‌ها اینقدر دروغ می‌گفتند که هرگز به حرفهایشان اعتماد نمی‌کردیم. زمانی که این خبر را شنیدیم ناراحت شدیم؛ ولی چون فرمایش رهبر انقلاب بود پذیرفتیم.
افق‌کویر: خبر رحلت امام خمینی(ره) چگونه به شما رسید؟ اسرا چه حالی داشتند؟
ساعت 12 شب بود که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و شروع به رقصیدن کرد، از گفته‌هایش متوجه شدیم که امام(ره) فوت کرده‌اند. زمانی که سرباز عراقی رفت اسرا شروع به گریه و عزاداری کردند که گروه کوماندویی را آوردند و شروع به کتک‌زدن اسرا کردند. یکی از سربازان عراقی چنان کابل زد برروی پشت یکی از جوانان که خون به سقف آسایشگاه پاشید. آن شب تا صبح بیدار بودیم و به صورت انفرادی عزاداری می‌کردیم.
افق‌کویر: خاطره‌ای از دوران اسارتتان تعریف کنید.
موقعی که اسیر شدیم بعد از 24 ساعت ما را به یک زندان بردند که یک منافق هم در آنجا بود، او دائم به من می‌گفت: اگر بگویی که فرمانده لشکر هستم کاری به تو ندارند و شکنجه‌ات نمی‌دهند، در پاسخ به او گفتم: اگر شهید هم بشوم دروغ نمی‌گویم و عراقی‌ها را قبول ندارم. این منافق که اصلاً خبر نداشتم منافق هست تمام حرفهایم را به عراقی‌ها گفته بود. شب که شد اسمم را صدا زدند و مرا بردند داخل مکانی که (حمایه) نام داشت و در آنجا شوک برقی به من وارد کردند.
یکی دیگر از خاطره‌هایم این هست که زمانی که اسیر شدم گفتم: «مرگ بر صدام».
افق‌کویر: چطور از بازگشتتان به کشور خبردار شدید؟
در ابتدا چون احتمال می‌دادند که اگر به اسرا بگویند آزاد هستید بچه‌ها از فرط خوشحالی سکته کنند گفتند: قرار هست شما را به اردوگاه دیگری انتقال بدهیم و از آنجایی که مفقودالاثر بودیم و خیلی ما را اذیت می‌کردند اگر می‌گفتند آزاد هستید باور نمی‌کردیم!
افق‌کویر: زمان بازگشت به کشور چه حسی داشتید؟
تا قبل از اینکه به مرز ایران برسیم نمی‌دانستیم آزاد شدیم. به مرز که رسیدیم عراقی‌ها به هر کدام از بچه‌ها یک قرآن هدیه دادند.
افق‌کویر: در خصوص نحوه زخمی شدن خود بگویید.
موقعی که اسیر شدم ترکش به دست، پا و کمرم خورد.
افق‌کویر: با اینکه زخمی بودید به شما شوک الکتریکی می‌دادند؟
بله، برای فرد هیچ ارزشی قائل نبودند.
افق‌کویر: اگر بار دیگر کشور به خطر بیافتد آیا شما دوباره به جبهه می‌روید؟
بله، وظیفه‌مان هست.
افق‌کویر: آیا آنطور که شایسته است در حال حاضر به اسرا، و رزمندگان دوران جنگ رسیدگی می‌شود؟
هر کسی یک طور برداشت می‌کند، شخصاً راضی هستم.
افق‌کویر: فیلم و سریالهایی که در رابطه با جنگ ساخته شده است چقدر به واقعیت نزدیک است؟
به خاطر اینکه صحنه را از نزدیک ندیدند واقعیت را واقعاً نشان نمی‌دهند. در مورد اسیران که فیلم می‌سازند اسرا لباسهای نو به تن دارند در حالیکه حدود هفتاد نفر از اسرا بر اثر شکنجه و شرایط نامناسب اردوگاه فوت کردند.
افق‌کویر: صحبت پایانی:
از جوانان بافقی می‌خواهم که به سراغ مواد مخدر نروند و از خواهران هم می‌خواهم که به خاطر خون شهدا حجاب خودشان را حفظ کنند.