هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

بوذر جامه

بوذر جامه



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
وزیر یکی از پادشاهان قدیم، خانه اش باغ بزرگی داشت و باغبانی کارهای این باغ را انجام می داد. باغبان همسری داشت که باردار بود یک روز باغبان در حال شخم زدن باغ بود، ناگهان بیل وی به خمره ای خورد در خمره را که باز کرد، خمره پر از طلا و جواهر بود، به پیش وزیر رفت و گفت: من یک خمره گنج پیدا کرده ام؛ وقتی وزیر گنج را دید، خیلی خوشحال شد و خمره را از زیر خاک بیرون آوردند و در اتاق وزیر گذاشتند. وزیر به باغبان گفت: راز این گنج را به هیچ کس نگو که اگر خبر به پادشاه برسد گنج را به خزانه پادشاه می برند. باغبان گفت: خیالت راحت باشد من به کسی نمی گویم وزیر وسوسه شد و گفت: باید تو را بکشم، باغبان خیلی قسم خورد و اصرار کرد مرا نکش به کسی نمی‌گویم، اما فایده نداشت، باغبان گفت: حال که می خواهی مرا بکشی به همسرم خبر بده که من به مسافرت رفته ام همسرم باردار است به او بگو اگر خدا به او پسر داد اسمش را بوذرجامه بگذارد و خرجی زن و بچه ام را بدهد، وزیر باغبان بیچاره را کشت و در همان گودالی که خمره گنج را بیرون آورده بودند خاک کرد، به همسر باغبان خرجی نداد، ولی گفت: نامش را "بوذر جامه" بگذار که شوهرت به سفر رفته، همسر باغبان هر روز با چرخ دستی نخ درست می کرد و خرجی خود را در آورد تا اینکه پسرش به دنیا آمد و نامش را به وصیت شوهرش بوذرجامه گذاشت، بوذرجامه کم کم بزرگ شد اینقدر این پسر باهوش بود که به زودی مکتب را تمام کرد. بوذرجامه در سن 14 سالگی علم غیب پیدا کرد و همه چیز را  می دانست، روزی در دکان قصابی رفت، از او گوشت گرفت، قصاب گفت: پولش را بده. بوذرجامه گفت: گوسفندان شاه را می دزدی و پول از من می خواهی. قصاب گفت: تو از کجا می دانی؟ جایی نگو که شاه اگر بفهمد مرا می کشد، هر روز بیا نزد من به تو نیم کیلو گوشت مجانی می دهم. بوذرجامه در دکان نانوایی رفت دو عدد نان گرفت، نانوا گفت:پولش را بده. بوذرجامه گفت:پول می خواهی در حالی که گندم های پادشاه را از انبارش می‌دزدی؟ نانوا گفت: جایی نگو، هر روز بیا نزد من دو عدد نان به تو می دهم. بوذرجامه می دانست که پدرش را وزیز به ناحق کشته است، به خانه وزیر رفت و گفت: می خواهم باغبان شما شوم. وزیر نیز قبول کرد. مدتی گذشت، وزیر کم کم از مردم فهمید که بوذرجامه علم غیب دارد. با خودش گفت: این پسر برای انتقام به خانه من آمده است. به غلامش گفت: هر چه زودتر بوذرجامه را بکش و جگرش را برای من بیاور تا بخورم. بوذرجامه که علم غیب داشت. به غلام گفت: مرا نکش، در میدان شهر یک بزغاله ای را می خواهند بفروشند که این بزغاله مادرش مرده و او را با شیر آدم بزرگ کرده اند. جگرش مثل جگر انسان شیر می باشد او را بخر و بکش و جگرش را به وزیر بده تا بخورد. من هم به خانه مادرم می روم و دیگر از خانه بیرون نمی آیم، به وزیر بگو بوذر جامه را کشته ام. غلام همین کار را کرد. یک هفته بعد پادشاه خواب دید که یک مرغ سیاهی ازآسمان آمد با نوک منقار سر پادشاه را کَند. پادشاه از شدت ترس از خواب بیدار شد به وزیر خبر داد که خواب گذاران شهر را بیاورد تا تعبیر خواب پادشاه را پیدا کنند.خواب گذاران هر چه فکر کردند نتوانستند تعبیر خواب را پیدا کنند، پادشاه به وزیر خود گفت: سه روز به تو مهلت می دهم، اگر تعبیر خوابم را نگویی تو را می کشم. وزیر سه روز فکر کرد ناگهان یادش آمد که اگر بوذر جامه زنده بود تعبیر خواب را می گفت، پیش غلامش آمد و گفت: غلام راستش را بگو، اگر بوذر جامه را نکشتی او را به پیش من بیاور که جانم در خطر است نه با تو کاری دارم نه با بوذر جامه. غلام گفت: من آن روز بوذرجامه را نکشتم و در خانه شان می باشد. وزیر غلامش را به در خانه بوذر جامه فرستاد، نیامد، بعد از سه روز وزیر به قصر پادشاه رفت و گفت: پادشاه من کسی را می شناسم که تعبیر خواب شما را می داند. بوذرجامه را معرفی کرد، نوکران پادشاه در خانه بوذرجامه رفتند، بوذر جامه گفت: من نمی آیم، به پادشاه بگویید من با یک شرط می آیم که وزیر را به صورت اسب کنید، کف دست ها و سر زانوهایش را نعل بزنید و قلاده به گردنش بیاندازید و من سوار این اسب شوم سپس از خانه خودمان تا قصر پادشاه مرا سواری دهد، آن موقع تعبیر خواب پادشاه را می گویم؛ وقتی خبر به پادشاه رسید، خیلی ناراحت شد، ولی به خاطر تعبیر خوابش قبول کرد، وزیر را نعل زدند و قلاده به گردنش انداختند و به در خانه بوذرجامه بردند؛ وقتی بوذرجامه سوار وزیر شد، گفت: وزیریادت هست که چطور پدر بی گناه من را به ناحق کشتی در حالی که او هیچ وقت راز گنج را نمی گفت. این هست مجازات تو در ملأعام. بوذرجامه سوار وزیر شد تا به قصر پادشاه رسید، وزیر وقتی به قصر رسید. جان داد. پادشاه گفت: اول بگو، چرا وزیر من را به این خفت و خواری کشتی، بوذرجامه پادشاه را به خانه وزیر برد، وسط باغ گودال را کند و جسد پدرش را که استخوان شده بود نشان پادشاه داد و خمره جواهر را که در اتاق وزیر بود نشان داد و ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت: بوذرجامه مرگ حق وزیر بوده است. حال تعبیر خواب مرا بگو، بوذرجامه گفت: پادشاه تا سه روز دیگر دختری از کشوری دیگر برای همسری انتخاب کرده اید می رسد، این دختر یک غلام سیاه دارد که عاشق او شده است و در یکی از صندوق ها پنهان شده و در صندوق از داخل قفل نموده است، وقتی اینها برسند، همان شب اول این غلام سیاه با شمشیری که دارد سر شما را از بدن جدا می کند، بدن پادشاه به لرزه درآمده بود، بوذرجامه را در قصر خود نگه داشت تا این کاروان برسد، روز سوم وقتی عروس وارد شهر شد، جهیزیه عروس را یک به یک گشتند، سربازهای پادشاه درهای صندوق را کندند و غلام سیاه را در صندوق با شمشیری زهر آلود که داشت دستگیر کرده و او را کشتند،پس از این ماجرا بوذرجامه خیلی برای پادشاه عزیز شد و پادشاه او را به وزیری خود انتخاب کرد...