هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

بهرام گور

بهرام گور



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می‌کرد که یک پسر داشت نام این پسر بهرام شاه بود بهرام شاه علاقه زیادی به شکار و گور داشت هر روز با تعدادی از سربازان قصر به جنگل می رفت و گور شکار می کرد به همین خاطر نام او را بهرام گور گذاشته بودند، بهرام در پهلوانی خیلی بی نظیر بود و قدرت زیادی داشت.
 یک روز پهلوانی از شهر دیگری به شهرشان آمد و گفت: من می توانم یک گاو را به روی دوشم بگذارم و راه بروم بهرام شاه گفت: اگر تو گاو را روی دوش خود می گذاری، من همین گاو را روی دوش خود می گذارم و از پله های بام بالا می روم و پایین می آیم، بهرام در قدرت زور و بازو همه را شکست می داد. 
یک روز همین که با سربازان خود به شکار گور رفته بود ناگهان چشمش به یک آهوی شاخ طلا افتاد به سربازان خود گفت: وای به حال شما؛ اگر این آهو از روی سرتان بپرد و او را نگیرید. از قضا این آهوی شاخ طلا از روی سر بهرام شاه پرید و بهرام شاه نتوانست آهو را شکار کند، بهرام شاه به سربازان خود گفت: تا سه روز در چادر بمانید. اگر من آهو را پیدا کردم برمی گردم، اگر پیدا نکردم شما بروید، تا من با آهوی شاخ طلا بر گردم. بهرام جنگل و بیابان را خیلی گشت، ولی آهو شاخ طلا را پیدا نکرد، گرسنه و تشنه وارد غاری شد، دید یک جوان که تمام موهای او سفید شده بود در حال عبادت است، از جوان پرسید: این جا چکار می کنی. جوان گفت: به عشق دختری که به شکل آهوی شاخ طلا در می آید گرفتار شده ام.
آن جوان عکس دختر را به بهرام گور نشان داد، بهرام گور تا عکس دختر را دید یک دل نه، صد دل عاشق این دختر شد و گفت: این دختر چه نام دارد و در کدام شهر زندگی می کند. آن جوان گفت: این دختر گل اندام دختر پادشاه است در شهری زندگی می کند که نمی توانی به آن شهر برسی، زیرا در بین راه این شهر، باغی است که چهل دیو که همه با هم برادر هستند زندگی می کنند، باید از این باغ عبور کنی که این غیر ممکن است. بهرام گور گفت: من می روم، تا این دختر را به دست آورم، مقداری نان و آب از آن مرد جوان گرفت و بر اسب خود سوار شدتا به طرف شهر گل اندام برود، وقتی سوار اسب بود اینقدر خسته شده بود که برروی اسب به خواب رفت، از آنجا که خدا می خواست اسب وی را به پای کوهی که نزدیک باغ دیوها بود برد، از اسب پیاده شد، پایین کوه مملو از استخوانهای انسانهایی بود که دیوها آن ها را خورده بودند، اسب را رها کرد، خودش از کوه بالا رفت، آن طرف کوه باغی بود که چهل دیو در آن زندگی می کردند. برادر بزرگ این دیوها سمندان هزار دست نام داشت که از همه قدرتش بیشتر بود، بهرام از دیوار باغ دیوها بالا رفت و وارد باغ شد از میوه های باغ خورد و زیر درخت سیب به خواب رفت، ناگهان صورتش خیس شد، چشم که باز کرد دختری را بالای سرش دید که گریه می کرد و اشک هایش روی صورت بهرام گور می ریخت.
بهرام گفت: ای دختر تو کیستی؟ و اینجا چکار می کنی؟ دختر خودش را معرفی کرد و گفت: من خواهر چهل دیو هستم دلم برای تو می سوزد که الان چهل برادرم می آیند و تو را چهل تکه می کنند و می خورند. بهرام گور قضایای عاشقی خود را برای این دختر تعریف کرد و گفت: کمکم کن تا به این دختر برسم. خواهر دیوها وقتی فهمید این پسر شاهزاده است دلش به حالش سوخت و گفت: سعی خود را می کنم تا تو را نجات بدهم، خواهر دیوها وردی را خواند و بهرام گور را به یک سنجاق تبدیل کرد و به پیراهن خود زد. یک وقت برادرها یک به یک وارد باغ می شدند و می گفتند خواهر بوی آدمیزاد می آید. خواهر گفت: آدمی زاد اینجا کجا بوده، تا اینکه برادر بزرگی سمندان هزار دست وارد شد و گفت: خواهر بوی آدمی زاد می آید، راستش را بگو، خواهر گفت: برادرها باید به من قول بدهید کاری با او نداشته باشید،من راستش را می گویم، قضیه بهرام شاه را برای برادرها تعریف کرد، به خاطر خواهر همه قول دادند با او کاری نداشته باشند، خواهر دیوها وردی خواند و سنجاق را به صورت بهرام گور در آورد، همه با بهرام گور دست برادری دادند، ولی گفتند: اگر تو مشکل ما را حل کنی، ما تو را به شهر گل اندام می بریم و این دختر را به تو می رسانیم. بهرام گور گفت: مشکل شما چیست؟ دیوها گفتند: یک اژدها در نزدیکی باغ ما در یک غاری زندگی می کند، تمام گوزنهای ما را شکار می کند و آبهای استخر ما را می خورد ما هیچ کدام نمی توانیم این اژدها را نابود کنیم، ما دچار بی آبی شده ایم و غذای کافی گیرمان نمی آید. اگر تو این اژدها را بکشی ما هم تو را به گل اندام می رسانیم. بهرام گور رفت و از دور این اژدها را دید، خیلی بزرگ بود و آتش از دهانش بیرون می آمد. با خود گفت: من نمی توانم این اژدها را بکشم، به روستایی در همان نزدیکی رفت و خانه کدخدای آن روستا را پیدا کرد. برای کدخدا که پیرمرد ریش سفیدی بود داستان اژدها را تعریف کرد. کدخدا گفت: اگر می خواهی این اژدها نابود شود، باید چهل گاو بخری و آنها را بکشی، پوست این گاوها را پر از آهک کنی، دل این گاو ها را بدوزی، یکی را در غار بگذاری و بقیه را در سر راه اژدها بگذاری تا پای استخر. آب استخر را خالی کنی و آن را پر از شراب کنی، تا این اژدها گاوها را ببلعد و بعد به جای آب شراب ها را بخورد تا شکمش پاره شود و از بین برود. بهرام گور همین کار را کرد و موفق شد اژدها را نابود کند، پوست اژدها را کند و پر از کاه کرد و به در باغ دیوها رفت، دیوها از ترس اژدها در اتاق های خود پنهان شده بودند. ناگهان دیدند، اژدها پرید در باغشان، همه به وحشت افتاده بودند، بهرام گور وارد باغ شد، گفت برادرها اینقدر نترسید این پوست اژدها است که من پر از کاه کرده ام. دیوها آنقدر خوشحال شدند که بهرام گور را بالا و پایین می انداختند و بوس می کردند. دیوها گفتند: بهرام جان تو بزرگترین مشکل ما را حل کردی و الآن ما باید به تو کمک کنیم، دیوها همه به پرواز در آمدند و بهرام را به سر شانه خود گذاشتند و به شهر گل اندام رساندند، وقتی دیوها و بهرام به شهر گل اندام رسیدند، پادشاه شهر دیگری برای جنگ به شهر گل اندام آمده بود تا گل اندام را به زور از پدرش بگیرد و به عقد پسر خود در بیاورد، دیوها به همراه بهرام گور با دشمنان جنگیدند و همه را شکست دادند، گل اندام که بالای قصر خود نشسته بود و جنگ را تماشا می کرد، چشمش به بهرام گور افتاد که با قدرت زیاد با دشمنان می جنگد. گل اندام گفت: این پسر را به قصر من بیاورید، وقتی بهرام گور وارد قصر دختر پادشاه شد و ماجرای بهرام گور را شنید، گفت: من هم عاشق تو شده ام و با تو ازدواج می کنم. ولی پدرش که مردی پنجاه ساله بود و زنش مرده بود گفت: من با یک شرط دخترم را به بهرام شاه می دهم، دیوها همه قبول کردند، شرط پدر گل اندام این بود که خواهر دیوها را به او بدهند، دیوها به خاطر بهرام گور قبول کردند و خواهرشان را به پدر گل اندام دادند و گل اندام را به عقد بهرام شاه در آوردند، بهرام شاه با خوشی و خوبی گل اندام را سوار بر اسب کرد و به شهر خود بازگشت، بهرام پیکی فرستاد که به پدرش خبر دهند بهرام گور با گل اندام به شهر می آید پدرش به مردم شهر دستور داد وای به حال شما باید از بچه سه ساله تا پیر هفتاد ساله به پیشواز پسرم بروید تا وارد شهر شوند. مردم همه گاو، شتر و گوسفند جلوی عروس و داماد کشتند و چهل روز در شهرشان جشن گرفتند و شادی کردند و بهرام شاه به جای پدر بر تخت شاهی نشست و با خوبی و خوشی با گل اندام زندگی کردند.