هفته نامه
باران
باران
به نام نامی اوبه نام اویی که وقتی فریاد زدم تنهایم آرام درگوش هایم زمزمه کرد من که کنارتم و من باز بی توجه فریاد زدم از تنهاییم از دردهایم نیازمند شنوندهای بودم که قدرت ادراک داشته باشد و او باز بی توجه به لحن بدم آرام در گوش هایم زمزمه کرد من که کنارتم با من حرف بزن کافیست جشمان قلبت را باز کنی من همین دور و برم مراخواهی دید
به نام او... به نام ا...
ادامه داستان هفته قبل
در افکارم غوطهور بودم که یکی از پشت، پایش را روی چادرم گذاشت ترسیدم سریع برگشتم یه مرد قوی هیکل بود با چشمانی سرخ و ترسناک مغزم ازکار افتاده بود با دیدن قیافهی ترسناک و آن لبخند شیطانیاش مو بر تنم راست شد به خودم آمدم خواستم فرار کنم جیغ زدم و تا آمدم قدمی به عقب بردارم بازوهایم را گرفت و دست بر دهانم گذاشت و گفت: کجا خانوم کوچولو؟ تازه میخوایم بریم یه جای خوب. از بوی بد دهانش چندشم شد چقدر این مرد رقّتانگیز بود دستمالی بردهانم گذاشت و دیگر هیچ نفهمیدم با صدای خندههای مستانه چندمرد به هوش آمدم چشمانم را باز کردم چند مرد دوره ام کرده بودند بیشک مست بودند باهم حرف میزدند و میخندیدند وجام هایی را به هم می کوبیدند و می نوشیدند از حرف هایشان چیزی نمیفهمیدم شاید دلم نمیخواست که بفهمم دنیا را روی سرم خراب و ویران دیدم تمام رؤیاهای دخترانهام را برروی آب دیدم آرزو میکردم خواب باشد یک کابوس تلخ اما نه رؤیا نبود حقیقت بود برای اولین باراز خدا مرگم را طلب کردم سرم گیج می رفت حالم را نمیفهمیدم دردی درونم احساس میکردم چشمانم را بستم وآرزو کردم هیچگاه چشم باز نکنم وقتی به خودم آمدم که دیدم روی زمین پشت درب خانهمان افتادهام و بعد پدرم و... باز با یادآوری آن روزها قلبم میگیرد میسوزد راه نفسم بسته میشود و به سرفههای خشک و خفیف میافتم وبالا میآورم آنقدرکه که بیحال نقش زمین میشوم این تقریباً حال هر روز من است چند زن را میبینم که بازوانم را گرفته را گرفته اند ومرا به سوی خانهمان میبرند از یادآوری اینکه اینان همانهایی هستند که از کنارم میگذشتند و صدای پچپچهایشان را گوشهای تیزم میشنید و قلب ظریفم تیر میکشید همانهایی که چند وقتی است شدهام نقل مجلسهای غیبتشان از یاری آنان بیزارم دستم را از دستانشان بیرون میکشم و بیتشکر به سمت خانه میروم درب را که باز میکنم پدر را میبینم و اندکی در چشمانش نگرانی را. با دیدنم چشمانش باز رنگ عوض میکند دوباره رقت شماتت و تنفر جای آن نگرانی پدرانه را میگیرد حق هم دارد آری حق دارد از من ازتنها فرزندش متنفر باشد از فرزندی که آرزو داشت مانند تمام دختران در لباس زیبای عروس ببیندش حال باید شاهد کودک دخترش باشد دختری که هنوز ازدواج نکرده سخت است حق دارد ازمن متنفر باشد اما حق ندارد مرا دختری بداند که دنبال هوای نفسانی اش رفته حق ندارد مرا گناهکار خطاکار بخواند حق ندارد حتی یک لحظه به پاکیام شک کند. چرا هیچکس در این قضایا مرد را تقصیرکار نمیداند چراهمه گمان میکنند دختر مقصر است و پسر قدیس پاکی چرا انگشت اتهام همه به سوی دخترکی است که خودش هم قربانی بوده آری منم قربانی ام به خداوندی خدا منم قربانی اما هیچ کس باور نمیکند خدایا تو که میدانی من قربانیام. قربانی شهوترانیهای یک مرد گرگصفت تو شاهد باش به همه ثابت کن که پاکم بگومن قربانی بودم بگو حداقل به پدرم بگو خطا از جانب من نبوده. تا نیمه شب اشک ریختم انگار چشمه چشمانم قصدخشک شدن ندارد چشمهی جاری چشمانم هنوز هم بر دل شکستهام میبارد چشمانم کم کم گرم شده ساعت به گمانم از نیمه شب هم گذشته خوابم میبرد باصدای رعد وبرق وغرش ابرها و بارش پر سر و صدای قطرات باران از خواب پریدم نفس نفس میزدم همه جا تاریک بود و ساکت اما این سکوت را صدای ضربههای پیاپی و پشت سر هم بردر شکست به طرف درب رفتم و باصدای بلندی گفتم صبرکنین دارم میام که صدای در قطع شد گمان می کردم حتماً برای کسی اتفاقی افتاده از چشمک درب بیرون را نگاه کردم کسی نبود ترسیدم درب را باز کنم خواستم به اتاقم برگردم که چشمم به کاغذ پشت درب افتاد آن را برداشتم مادر وپدر هراسان از اتاق بیرون آمدند مادر گفت: کی بود بارون؟ چشم از آنها گرفتم و به نامه در دستم دوختم بازَش کردم خواندمَش دیوانه کننده بود دنیا دور سرم چرخید چشمانم سیاهی رفت نامه از دستم افتاد خودم هم روی زمین افتادم گریه امانم را بریده بود چه زود دعایم مستجاب شده بود مادربه سرعت به طرفم آمد پدرنامه رابرداشت با چشمانی پُر از اشک به پدر خیره شدم. نامه را خوانده بود اشک میریخت و فریاد می زد با ناله فریاد میزد صدایی که انگار جگرش را می سوزاند میگفت: شرمندهام بابا شرمنده ام باران بابت تموم فکرایی که درموردت کردم بابت کوتاهیام شرمندهام دختر پاکم. هق هقِ امانش را بریده بود محتوای نامه این بود:
{سلام پیرمرد آقای مهندس تهرانی گمان میکردیم با اون بلایی که سر دخترت آوردیم درس عبرتی گرفته باشی و دیگه پاتوی کفش ما نکنی گمان میکردیم که این ننگ نابودت میکند اما تو انگار محکمتر از این حرفایی طفلک دختر پاکت دفعه بعد جانش را میگیرم پس دنبال شَر نگرد وزندگیت را بکن. این یک تهدید نیست یک اخطار هم نیست یک نصیحت دوستانه است مهندس تهرانی مراقب خودت واون دختر کوچولوی معصوم خوشکلت باش.
کاش گاهی آنقدر زود قضاوت نکنیم اندکی صبر برای توضیح دادن...اندکی مهلت برای به اثبات رساندن... برای ثابت شدن و برای باور کردن... کاش
هانیه حقیقت