هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

باران

باران


باران

به نام نامی اوبه نام اویی که وقتی فریاد زدم تنهایم ارام درگوش هایم زمزمه کرد من‌که کنارتم ومن بازبی توجه فریاد زدم از تنهاییم ام ازدردهایم نیازمندشنونده ای بودم که قدرت ادراک داشته باشد واوبازبی توجه به لحن بدم آرام در گوش هایم زمزمه کرد من‌که کنارتم بامن حرف بزن کافیست چشمان قلبت رابازکنی من همین دور وبرم مراخواهی دید
به نام او.......به نام ا...
بازهم این اشک های بی صداجاری اندهنوزهم وقتی تنها می‌شوم بی اجازه خودشان را روی صورتم پخش می‌کنند به خودم می آیم در مقابل آینه ایستاده‌ام چشمانم بی فروغ است فروغش را زمانی که مردی روحم را درید از دست داد روز به روز شکسته‌تر می‌شوم درد و سختی‌های روزگارم رابه صورت چین هایی توی صورتم احساس می‌کنم صدای گریه و غُرش‌های کودکم را می‌شنوم اما نمی‌توانم عکس‌العملی نشان بدهم هربار با گریه‌اش قلبم درد می‌گیرد تیر می‌کشد ریش می‌شود نفسم بند می‌آید اما نمی‌توانم کاری کنم نمی‌خوام آن کودک را ببینم صدای مادرم را می‌شنوم که سعی در آرام کردنش دارد او هم به خوبی می‌داند آن کودک فقط در آغوش من آرام می‌گیرد اما من از آن بچه از دیدنش بیزارم وقتی می‌بینمش به گذشته می‌روم یادآوری دیروزم یادآوری گذشته ام عذابم می‌دهد. آرزوی مرگ می‌کنم انقدر گذشته ام دردناک است که مرگ در مقابلش شیرین ترین طعم دنیاست.اما هاشا چرا درکنارآن کودک اندکی قلبم آرام می‌گیرد. به پشت پنجره می‌روم قطرات باران خودشان را بی‌محابا به در و پنجره می‌زنند از کودکی باران رابه هر چیزی ترجیح می‌دادم بارانی ام را پوشیدم به سمت در خروجی اتاق رفتم می‌خواستم برگردم اما بوی نم باران دیوانه‌ام می‌کرد نمی‌شد نمی‌توانستم از اتاق که بیرون اومدم با نگاه پرسشگر پدرم مواجه شدم یکی دوسالی می‌شدکه دیگه باهام حرفی نمیزد حتی یک کلام حتی در حد ضرورت مادرم با کودک از اتاق بیرون آمد نگاه نگران و پرسشگرش را به من دوخت بزرگترین حُسن مادرم نسبت به پدر این بودکه حداقل درحد ضرورت با من سخن می‌گفت آن هم درحد ضرورت هنوزهم دلخوری را از نگاهش احساس می‌کردم دوباره به پدرنگاه کردم نگاهش پربود ازشک ازدودلی ازبی اعتمادی پربود ازسؤال‌های بی‌جواب به او حق می‌دادم جواب آن همه اعتماد وارزویش جسم نیمه‌جان دخترش پشت درب خانه اش بود به اوحق می‌دادم تنها فرزندش بودم نگاه پرسشگر و نگران و پراز التماس مادر لحظه ای امانم نمی‌دادخیلی وقت بود به جای گفت وگو این‌گونه به همدیگر نگاه می‌کردیم انگار چشمانمان بیشتریادگرفته بودند چگونه بایک دیگر ارتباط برقرارکنند. بی‌توجه به طرف درب خروجی رفتم نیم بوت هایم راپوشیدم و در برابرآن همه سنگینی نگاه های پرسشگر بر روی شونه هایم از همان جا گفتم: میرم بیرون کمی هوا بخورم نگرانم نباشید هرچندچیزی برای نگران شدن وجود ندارد زیرلب خداحافظی آرامی کردم گفتم و به سرعت ازخانه دور شدم ازهمان جا می‌توانستم چهره درهم رفته وغمگین‌شان راتصورکنم زیر باران قدم میزدم این کارراازکودکی دوست داشتم اشک هایم بی مهاباروی صورتم سُرمی‌خورند وپهنای صورتم راخیس می‌کردندبایادمادر و پدروآن حال وروزشان اشک هایم شدت یافت بایادآوری گذشته بایادآوری اتفاقات بایادآوری گریه های کودک بی گناهم کودکی که بعد از یکسال شناسنامه نداشت و هنوزهم ندارد گاهی درتنهایی صدایش می‌زدم آمده یعنی کسی که خودش آمده کسی آمدنش رانخواسته کسی منتظرش نبوده بایادآوری این حوادث اشک هایم به هق هقِ تبدیل شده بودچقدربه آغوش پدرم نیازدارم چقدرکم دارم نگاه و دستان گرم مادرم راوقتی ازکنارعابران عبورمیکنم یابه نشانه ی تاسف سرشان راتکان می‌دهندیابابغل دستیشان پچ پچ می‌کنند کاش پدرم پشتم بود به اوتکیه می‌کردم واوبه همه میگفت که من بی گناهم افسوس که اوهم مرا گناهکارمیداند هنوزهم چشمانش شُماتتم میکردروبه آسمان کردم وفریادزدم «خدایاتوبگوبه کدامین گناه این روزمن است» برزمین افتادم وضجه زدم. ضجه زدم واشک ریختم رفتم به گذشته به لحظه ای که مادرم این گونه در مقابلم زانوزده بود و ضجه میزد کمی عقب‌تر لحظه‌ای که پدرم هراسان به طرفم آمد کمرش شکسته بودنمی‌توانست بایستددوزانوزددرمقابلم نشست پدرم باتمام ابهتش برسرش می‌کوبید و اشک می‌ریخت وزمزمه می‌کرد باران چرا....باباتوکه امشب... بی‌آبرویم کردی پدر بی‌آبرویم کردی باران بی آبرو. آری اسمم باران است هم نام این قطرات منظم که خودشان راچون سیلی به صورتم می‌زنندکمی عقب تر می‌روم لحظه ای که شاد و سرحال از دانشگاه به سمت خانه باز می‌گشتم چند روز است احساس می‌کنم کسی در پی‌ام می‌آید اماهربارکه نگاهم رابه عقب برمی‌گردانم می‌بینم که کسی نیست انگارخیالی شده‌ام امروز باید زودتربه خانه برسم پدرگفت امشب قراراست خواستگاربیایدکمی قدم هایم راتندتربرمیدارم هوا دلگیراست گمانم بارانی است باید تابارش شروع نشده به خانه برسم درافکارم غوطه‌ور بودم که یکی ازپشت پایش راروی چادرم گذاشت ترسیدم سریع به عقب برگشتم....  لطفا ادامه رادرقسمت بعدبخوانید
هانیه حقیقت