هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

ای کاش به گذشته بر می گشتیم

ای کاش به گذشته بر می گشتیم



خبرنگار هفته نامه افق کویر، در این شماره گفتگویی با یکی از مددجویان مؤسسه خیری در استان یزد انجام داده است. این مددجو درحالیکه تمایلی به معرفی خود نداشت به بیان سرگذشت زندگی اش پرداخت. 
مادرم در سن پانزده سالگی عاشق پسر عموی خود شد. آن زمان پدرم 18 ساله بود و در نهایت با هم ازدواج کردند. پدرم شغل آزاد داشت، بنایی، جوشکاری و کارهایی از این قبیل انجام می داد. اهل جیرفت بودیدم و در یکی از روستاهای جیرفت زندگی می کردیم؛ زندگی بسیار خوبی داشتیم؛ اگرچه از مال دنیا چیزی نداشتیم؛ اما در خانه ما صلح و صفا و آرامش بود. پدرم کار می کرد و مادرم خانه دار بود تا شش سالگی همه چیز خوب بود پدرم خیلی ما را دوست داشت. تمام اطرافیان به زندگی ما غبطه می خوردند و می گفتند با این که چیزی ندارند؛ اما زندگی خوبی دارند تا این که پدرم برای کار به بندر نزد شوهر عمه ام که معتاد بود رفت. پدرم هم اعتیاد پیدا کرد؛ وقتی به روستا برگشت مادرم متوجه شد؛ اما او قبول نمی کرد و می گفت معتاد نیست، حتی خانواده پدری ام هم باورشان نمی شد؛ وقتی مادرم به آنها گفت باور نکردند و گفتند دروغ می گویی. پدرم هیچگاه در خانه مواد مصرف نمی کرد و احترام مادرم را نگه می داشت و محبتش به من کم نشده بود؛ اما اعتیاد کم کم زندگی ما را هم خراب کرد کار به جای رسیده بود، حتی گوشواره های مرا از گوشم چید و خرج موادش کرد زندگیمان به سختی می گذشت پدرم بیکار بود و ما حتی نان خوردن هم نداشتیم. مادرم یکبار پدرم را به نیرو انتظامی معرفی کرد و چند روز بازداشت شد، ولی باز با وساطتت خانواده اش بیرون آمد تا این که خواهرم به دنیا آمد پدرم بخاطر مصرف مواد اصلاً حال خوبی نداشت و به مادرم می گفت این بچه من نیست و آخر او را خواهم کشت. شبها قمه می گذاشت بالای سرش و می خوابید مادرم از ترس پدرم خواهرم را در بغل می گرفت و تا صبح به حالت نشسته می خوابید یک شب که به خانه پدربزرگمان رفته بودیدم. آخر شب که می خواستیم به خانه برگردیدم پدر بزرگم همراهمان آمد آن شب پدرم در خانه مشغول کشیدن مواد بود. اولین باری بود که پدرم در خانه مواد می کشید؛ وقتی پدر بزرگم این صحنه را دید شروع کرد به بحث کردن با او که چرا اینکار را می کنی؟ دعوا بالا گرفت و پدرم همان قمه ای را که در خانه داشت پرت کرد به طرف پدر بزرگم در این حین مادرم دستش را جلو آورد که به پدر بزرگم نخورد که هر دو زخمی شدند و همین دلیلی شد که مادرم در گرفتن طلاق از پدرم مصمم تر شود؛ قبلاً همه به او می گفتند طلاقت را بگیر این مرد به درد زندگی نمی خورد؛ اما مادر قبول نمی کرد. در نهایت مادرم هم طلاق گرفت و هم حضانت ما را. پس از آن ما به خانه پدر بزرگمان رفتیم در آنجا مادرم در باغ پدر بزرگم کار میکرد و منهم کارهای خانه را انجام می دادم تا این که مادرم تصمیم گرفت زمینی که مهریه اش بود را بسازد تا ما بتوانیم در آنجا زندگی کنیم. با کمک یارانه و کمیته امداد و بهزیستی خانه ای ساختیم و در آن زندگی می کردیم؛ اما زندگیمان به سختی می گذشت گاهی پول نان هم نداشتیم؛ بعضی وقتها صبحانه، ناهار و شام ما خرما بود مادرم از ترس حرف و حدیث مردم نمی توانست سر کار برود؛ بعضی وقتها که من پیش پدرم می رفتم 2 الی 3 هزارتومان به من می داد و من پول را می دادم به مادرم نه خودم و نه خواهرم اهل خوراکی هایی بیرون نبودیدم تا این که یک روز خاله ام به مادرم زنگ زد که یک نفر که راننده و متأهل است می خواهد زن دوم بگیرد و ما تو را معرفی کرده ایم با وجود مخالفتهای من مادرم با آن راننده ازدواج کرد و ما به شهرستان اشکذر آمدیم همسر مادرم ما را گاهی اذیت می کرد و به مادرم می گفت من خرج بچه هایت را نمی دهم و مسئولیت آنها را قبول نمی کنم؛ برای مادرم شرط گذاشت تا در سفرهایش همراه او برود تا خرج ما را بتواند بدهد و این شد که مادرم من و خواهرم را تنها در خانه می گذاشت و گاهی یک الی دو هفته با او به سفر می رفت من آن زمان مدرسه می رفتم و خواهرم صبحها تنها بود. مادرم یک گوشی موبایل در خانه پیش ما گذاشته بود و هر از گاهی به ما زنگ میزد یک روز وقتی به مدرسه رفته بودم خواهرم که از تنهایی ترسیده بود گوشی را برداشته و شماره ای را گرفته بود؛ وقتی به خانه آمدم موضوع را که گفت او را سرزنش کردم؛ اما کنجکاو شدم و به شماره زنگ زدم مردی پاسخ داد وگفت اینجا مرکز حمایت از کودکان بی سرپرست هست بفرمایید؛ از ترس گوشی را قطع کردم فردای آن روز مادرم زنگ زد و  قضیه را به مادرم گفتم و شماره را به او دادم؛ وقتی که از سفر برگشت، زنگ زد و شرایط زندگیمان را توضیح داد آنها من و خواهرم را با خود به مرکز میبد بردند خیلی برایم سخت بود که از مادرم جدا شوم. اوایل دائم گریه می کردم؛ اما نمی گذاشتم کسی متوجه شود در آنجا بچها خواهرم را اذیت می کردند؛ بعد از مدتی مادرم خواهرم را با خود برد و من به مرکز یزد آوردند حدود چهار سال است که از خانواده جدا شده ام مادرم را سالی یکبار می بینم؛ اما هر هفته به من زنگ می زند پدرم را اصلاً ندیده ام؛ اما شنیده ام ازدواج کرده و یک پسر دارد مادرم هم یک پسر دارد. از این مکان راضی هستم همه امکاناتی تحت اختیارم است؛ اما دل تنگ می شوم. پدری که زمانی قسم خوردنش نام من بود الان نمی داند سحر کجا زندگی می کند؛ ای کاش به زندگی گذشته برمی گشتیم و در کنار پدر و مادرم زندگی می کردم.