هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

اگر مادر اینجا بود...(3)

اگر مادر اینجا بود...(3)



زندگی کم کم به روال خود برگشت زن بود و گوشه های افتاده ی زندگی، مثل پیش تر نانوایی می کرد، گاهی به خاطر دست پخت خوبش برای روضه خوانی که مردم دعوتش کرده و خرجش را می دادند غذا می پخت زنِ میزبانِ روضه خوان هنر آشپزی نمی دانست و بارها به خاطر بی دست و پایی اش از دست شوهر کتک خورده بود و زن عهده دار وظیفه ی او شده بود. هرگز از آن کار نصیبی و مزدی نخواست بی خبر از نصیب واقعی...
یک سال بعد از آمدنش  متوجه ی برآمدگی کوچکی در کنارصورت جلوی گوشش شد وقتی از آن حرف زد گفتند از بس مریضی کشیدی وسواس پیدا کردی و زن دیگر چیزی نگفت چند سال گذشت با اینکه اطبا بارداری را برایش قدغن کرده بودند، ولی وقتی حرکت تازه ای را در وجودش حس کرد  به جان پذیرا شد.
به ماه های آخر نزدیک شده بود هفت ماهه بود پوست سوخته ی شکم از بس کشیده شده بود مثل آیینه می درخشید گویا می دید فرزندان در بطن غنوده اش را . آری او دو قلو باردار شده بود وآنچه عذابش می داد برجستگی کنار گوشش بود که بعد فهمیدن غده ای سرطانی است و نمی شد برایش کاری کرد. شوهرش به تازگی در معدن به کار مشغول شده بود و زندگی تازه می خواست کمی ملایمت نشان دهد، ولی ازسرنوشت نمی توان فرار کرد رنج و درد زن ناگفتنی بود  و روزی بی طاقت به نزد پزشک عمومی رفت دارویی گرفت، برای تزریق آمپول به خانه ی آمپول زن رفت، آمپول زن وقتی رنگ وحال زن را دید گویا موجود بی روحی را دیده ترسیده بود وسفارش کرد اینجا نمان حتما برو متخصص تو را ببیند زن به طرف خانه راه افتاد تا بعد از آمدن شوهر از کار شاید بشود به شهررفت، ولی گویا پاهایش همراهیش نمی کردند خود را به در امامزاده ی سر راهش کشاند و همانجا روی پله ها بی حال شد کارگران معدن از کار باز می گشتند و زن نگاه بی رمقش را دوخته بود به راه تا آشنایی پیدا شود زنی آشنا از دور شناختش نزدیکش که شد او را در وضعی دید که حتی دیگرکفش به پایش بند نبود و آخرین جمله ی زن را شنید به برادرم بگویید بیاید برای آخرین بار مرا ببیند...
زن را در حالی که بی هوش بود با آمبولانس به شهر رساندند این بار خطر جدی است همه برآشفته به شهر رفته اند، حتی بچه ها. چند روز است زن چشم نگشوده سرطان همچون خرچنگ شوم چنگال در وجودش انداخته بچه ها دو بار به دیدنش رفته اند التماسش کرده اند به خاطر خدا برایشان بماند، اما مادر خاموش است .
دخترک همان جا در خانه ی عمویش به انتظار بیدار شدن مادر نشسته  تا اینکه چند روز بعد خبر رسید مادر وضع حمل کرده اهل خانه به خیال اینکه زن بهتر شده جانی گرفتند، اما گل امید دخترک برای همیشه پژمرد وقتی عمو در سکوت سرد و سنگین، نگاهش را  از چشمان مشتاق او دزدید. آری زن در حال بی هوشی به کمک پزشکان دو زایمان به فاصله ی یک ساعت داشته تا شاید بچه ها نجات یابند، ولی یکی مرده به دنیا می آید و دیگری بعد از تولد تمام می کند و زن بعد از گذاشتن بارش به زمین گویا مأموریتش تمام شده چند لحظه چشم باز می کند نگاهی به دور و بر خود می اندازد آهی از اعماق دل می کشد و برای همیشه آرام خاموش می شود ...
مراسم خاکسپاری همان جا انجام می شود ومادر هرگز بر نمی گردد. وقتی دخترموهایش را که از بس کثیف و سفت شده با قیچی می چیند در رؤیا مادر را به خاطر می آورد که دست دلاکش می سپرد چقدر سفارش می کرد که موهای گیس بافت دخترش باید چون ابریشم نرم و تمیز باشد و بغض را زمزمه می کند، اگر مادر اینجا بود و...
تا روزی که کنار جسد برادر شهیدش زانو زد و پیشانی او را به جای مادر بوسید نصیب مادر از آشپزی برای روضه خوان ابا عبدا...(ع) را درک کرد ...
 اگر مادر نیست خدایش همیشه هست...
 

(برای ادامه این بخش منتظر همراهی شما عزیزان هستم . با افق کویرتماس بگیرید  (صدای سکوت)