هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

اگر مادر اینجا بود...(2)

اگر مادر اینجا بود...(2)



چند روزی گذشته دخترک چشم  باز نکرده تنوره ای بود که از داغ دلش شعله می گرفت. نداری عادت مردمان آن روزگار بود، اما رنج آن ها چیزی دیگر بود  غم دخترک باید کاسته شود. خان را خبردار می کنند و اوعهده دار ماهیانه ی دایه می شود. گویا در عالم تب وهذیان روح پریشان دختر ناخود آگاه  سبک می شود وآرام تر. کم کم تب فروکش می کند وادامه ی زندگی دختر را مجاب می کند که جای خالی مادر را پر کند دو برادر کوچک تر هنوز از عهده ی خود بر نمی آیند. دختر به خاطر مشکلات پیش آمده از درس بازمانده هر چند دوران مدرسه هم با اشک چشم همراه بود؛ زیرا بعضی وقت ها توانایی خانواده آنقدر نبود که بتوانند برایش لوازم التحریر تهیه کنند با استفاده از کاغذ های اضافی که از دورو بر جمع کرده بود یا کاغذهای استفاده شده ای که پاک کرده بود تکلیف انجام می داد، حتی روزی سهم صبحانه اش را که  تخم مرغی بود به مغازه دار محله داده بود و یک پاکن و مداد پرچمی گرفته بود با این وجود بیشتر از سنش می فهمید، آه اگر روزگار کمی نرمش نشان می داد...
 یک سال چون قرنها بر همه گذشته در این مدت بچه ها، حتی یک بار هم مادرشان را ندیده اند؛ چقدر بی خبری وچشم انتظاری آزار دهنده است زن روزهای سخت تری را سپری می کرد چه روزها که درد روحش بیش از تنش بود، چگونه پاره های جگرش را از یاد می برد وقتی می دانست با وجود او زندگی چقدر ناملایم بوده و حال در نبود او چه به حال کودکانش گذشته؟!!
 یکی از بستگان که حالا در شهر زندگی می کرد و با زن انسی دیرین داشت ازیاد نبرده بود روزگاری وقتی تنها در نبود شوهر (که در شهری دیگر کار می کرد )، هنگام تولد کودکش، همین زن، همسایه و خویشاوند، مادری را درحقش تمام کرده بود واو مدیونش بود .آن روزها گاهی به دیدنش می رفت و قدری غذای باب میلش، برایش می برد و غمخوارش شده بود تا اینکه روزی زن از آشنا خواست تا کودکش را که به نوعی دلبسته اش نیز بود را بیاورد تا غریزه ی در آغوش گرفتن فرزند بر دلش سنگین نشود آشنا هر از چند گاهی کودکش را پنهانی به مریض خانه می برد زن کودک را زیر ملحفه در آغوش می گرفت و برایش از دردی ناگفتنی می گفت و ناله های جان سوزش از تلاطم روحش می کاست کودک ساکت به این لالایی مادرانه، ولی تلخ گوش می سپرد. بعد از چندی پرستارها هم فهمیدن برای کاستن بی قراری زن چه مرهمی لازم است و کودک نه پنهان بلکه دعوت می شد .
روزی نوید آمدن مادر به گوش می رسد دخترک چنان هیجان زده شده گویا مادر با وضع زندگیشان غریبه است؛ می شوید، می روبد و همه چیز را چون آمدن بهار برای آمدنش آماده می کند، می خواهد مادر غصه ی نداریشان را نخورد با کلی خجالت به درخانه ی چند آشنا می رود تا قدری قند برای مادر بگیرد، اما هیچ کس او را جدی نمی گیرد و دست خالی بر می گردد.( آن وقت ها بیشتر مردم چایشان را با توت خشک و یا کشمش می خوردند و قند تشریفاتی بود.) جان به لبش آمده بی تاب  دیدن مادر است اتوبوس سر شب می رسید بچه ها آماده شده بودند، حتی دایه نیز بچه را آورده بود بالاخره اتوبوس گرد و خاک کنان از راه رسید مسافران پیاده شدند، اما خبری از مادر نبود سوی خانه ی دایی  دوید مادرم کجاست؟! دایی متحیر نگاهش کرد و با او روانه شد برای پرس وجو از مسافران دیگر و در آخر فهمید حال خواهرش مساعد آمدن نبوده و شاید فردا بیاید. شب خواب به چشمان دخترک حرام شده بود منتظر روز و شب دیگر بود روز بعد که ظرف ها را در جوی آب خانه ی خان می شست یکی از زنانی که برای اربابشان پسته های تازه را پوست می گرفتند پرسید بالاخره این مادر کی می آید؟!! دل دختر لرزید؛ یعنی مادر طوری شده؟!! بغض کرد و رفت، ولی مادر همان شب آمد .چه رنجور شده بود مادر... ادامه دارد...

صدای سکوت