هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

اگر مادر اینجا بود...(1)

اگر مادر اینجا بود...(1)


(روایتی زنده از یک زندگی)

روز بر چیده می شود زن خسته و درگیر کارهای بچه های قدو نیم قد با شکمی برآمده قدری نفت در ظرف می کشد  نفت سرریز کرده به سر و لباسش می پاشد. فانوس را آماده به دست شوهر می دهد. سالها بود شوهر برای کار به شهرهای دیگر می رفت، ولی حالا فصل خرمن کوبی در کنار خانواده مانده و در خنکای شب برای فرار از آفتاب داغ کویر، به همراه چندی از مردان محله راهیِ خرمن کوبی است. زن، مردش را راهی می‌کند بچه ها را همان سر شب می خواباند روی خشتهای مالیده شده که کنار حیاط چیده شده اند می‌نشیند؛ روزگار سختی است به این زندگی خو کرده او در کنار کارهای خانه، برای دیگران نیز نان پخت می کرد و امروز فراغتی پیدا کرده بود و بعدازظهر با سپردن بچه ها به دختر ده ساله اش به حمام عمومی رفته و با احساس خوش تمیزی و سبکی می خواهد بیاساید. بوی خوب حمام در بوی نفت گم شده بود چارقد از سر بر می دارد، ولی حال عوض کردن لباس را ندارد او فقط دو دست لباس دارد دلش نمی خواهد لباس هایی که از حمام برگردانده دوباره به تن کند به گمانش بوی نفت را می شود پراند. چادرشب همه جا پهن شده زن تعدادی بوته ی هیزم وسط حیاط آتش می زند دامنِ پیراهن را روی آتش می گیرد وآتش هم بر دامن...
زن فریاد می کشد، اما همسایه ها می گذارند به پای دعواهای زن و شوهرهای محله. خود را به دالان خانه می کشد صدای ضجه‌های گوشخراش، سکوت شب را می‌شکند شنیدن این ضجه از دور دست واضح تر است مردی از محله ی دیگر، فانوس به دست پی صدا می آید و در دالان خانه شعله ای به درونش می کشد همان جایی که زن بی رمق دست بر آتشِ نشسته بر جان می کشد ...
بچه ها چنان در خوابند که گویا باید اینچنین می بود تا نشنوند این ضجه های دل سوخته را .
دخترک صبح زود بیدار می شود همهمه‌ی بیرون کنجکاوش کرده سعی می کند درب اتاق را باز کند، ولی درب از بیرون بسته شده هراسان بر در می‌کوبد کسی در می‌گشاید دخترک چون خواب زده ها جمعیت حیاط خانه را برانداز می‌کند ناخودآگاه مادر را صدا می‌زند و می دود پی مادر، تا برچشمان معصومش برای همیشه ی عمر نقشی زده شود...
همه ی آشنایان و همسایه ها جمعند کسی جرأت دست زدن به  زن را ندارد تا مرکز استان راه زیادی است دکتری در کار نیست زن در خاموشی به سختی نفس های سنگینی می کشد گوشت و پوست سوخته که با دست کشیدن زن برای دور کردن آتش در کناری جمع شده و شکم هشت ماهه ی سوخته جای حرفی نمی گذارد، ولی امید چهار بچه هنوز در نفسهای مادر بالا و پایین می رود. تراکتوری پیدا شده زن را روی تشکی عقب تراکتور و رویش را سایبانی از پارچه ی سفید چون خیمه گذارده و اینچنین راهی مریض خانه ای در شهر می شوند. راهی که گویا تا ابدیت می رود ...
آثار حیات کم رنگ می شود، خواست خداوند است که طفل درونش هنوز به دنیا وصل باشد با هزار مرارت نوزادی نارس و نحیف پا به وجود می گذارد. درمان را شروع می کنند زن ناله هم نمی کند برادرش قدری مایعات در دهان خشک شده اش می چکاند، دل زن پر می کشد برای کودکانش.
نوزاد را به خانه می آورند، اما دخترک مادری نمی داند .دایه ای پیدا می کنند که شرایط زندگی خوبی ندارد هیچ کس دیگر نوزاد بی جانی که حتی قدرت باز کردن دهان را ندارد نمی پذیرد دایه فقط پول یا جیره ی روزانه و به موقع می خواهد. خرج بیمارستان، جیره ی دایه  و بی کاری مرد، فشار زیادی به خانواده وارد کرده. چند روزی که وضع به هم می ریزد دایه کودک را پس می آورد یکی از نزدیکان قبول دارش می شود، ولی این نوزاد درد سر دارد و او هم گرفتار بچه های قدو نیم قد خودش است باز بچه در دستان دخترک بی تاب است و چون ماهی از آب برون افتاده مدام دهانش باز و بسته می شود. دخترک طفل بی جان را در بغل به خانه ی دایی می برد دایی که غصه ی تنها خواهر ناتوانش کرده به ناچار طفل را در مکانی که عزای امام حسین(ع) برگزار می شد می برد و دست خالی بر می‌‌‌‌‌گردد دل دخترک می‌‌‌شکند بی قرار به هر سو سر می کشد تا اینکه از روی پشت بام خانه، طفل را در حسینیه می بیند که گریه می کند التماس کنان می‌خواهد که بچه را بر گردانند و حاضر می شود خودش مادری کند.هر صبح همه ی محله ها را التماس کنان برای جمع کردن شیر زیر پا می گذارد تا نوزاد را سیر کند. گریه های فرو خورده بزرگترش کرده.
آن زمان در خانه ها شیر آبی نبود. برای خوردن، آبِ آب انبار، برای شستن ظرف، جوی آب خانه ی خان و برای شستن کهنه‌ی بچه و لباس  باید جوی آب روانی پیدا کرد و دخترک روانه ی آب روان می شود هوا سرد و زمین پوشیده از برف، همه جا ساکت است همه خانه نشین شده اند میانه ی راه در برف می ماند اشک هم چون بدنش یخ زده دیگر نمی فهمد چقدر گذشته اهل خانه دلواپس شده اند برادر بزرگتر به همراه پسر دایی به دنبالش می آیند دخترک با شنیدن صدای بغض گرفته ی  برادر که او را می خواند یک باره فرو می ریزد آخرین چیزی که درذهنش می گذرد: اگر مادر بود...
ادامه دارد.....
 

(صدای سکوت)
 ( عزیزانی که نگاه گرمتان را بدرقه ی این دست نوشته کردید امیدوارم با فرستادن سرنوشتی واقعی از خود ودیگران دستمایه ای برای ادامه در اختیارم بگذارید . از همراهی شما سپاسگزارم. لطفا با افق کویرتماس بگیرید )