هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

اگر طمع نکرده بودم/ اگر شیفته زیبایی نشده بودم

اگر طمع نکرده بودم/ اگر شیفته زیبایی نشده بودم



هفته نامه افق کویر طبق روال هفته های گذشته سری داستانهای واقعی که برای شهروندان بافقی روی داده است را با نام مستعار به رشته تحریر درآورده است. 
داشتم قرآن می خواندم که به آیه 279 سوره بقره رسیدم« اگر دست از رباخواری نکشید بدانید که با خدا و رسول او به جنگ برخاسته اید و اگر توبه کنید اصل سرمایه از آن شماست و در این صورت نه ستم کرده اید و نه ستم شده اید»
همینطور که کلمه ربا را می خواندم دهانم خشک شد و چشمانم سیاهی رفت بارها و بارها از بچگی در مورد پول نزول و اثرات سوئی که دارد شنیده بودم؛ اما تا شخصاً تجربه نکردم معنی واقعی آن را نفهمیدم.
پسر زرنگی بودم با اینکه هوش خوبی داشتم؛ اما از درس خواندن و کتاب ودفتر بیزار بودم در نوجوانی دست به هر کار خطرناکی می زدم در مدرسه با این که درسم خوب نبود، ولی مریدهای زیادی داشتم و اکثر بچه ها به خاطر دل و جرأتی که داشتم می خواستند با من باشند من یک برادر و چهار خواهر کوچکتر داشتم. پدر و مادرم به من فشار می آوردند که درس بخوانم و هر روز دست به کار جدیدی نزنم؛ اما من خیلی سرکش بودم و هیچ کس حریف من نبود به زور تا سوم راهنمایی درس خواندم.
و از آن به بعد مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده احساس آزادی می کردم؛ اما پدرم به من گفت: اگر درس نمی خوانی باید سرکار بروی من سرکار رفتن را خیلی دوست داشتم در مدت سه، چهار سال نزد چند استاد کار مختلف کارهایی مثل نجاری، بنایی، مکانیکی و فروشندگی را یاد گرفتم به خاطر اینکه روابط عمومی بالا خیلی راحت می توانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. استاد کارهایم خیلی از من راضی بودند و به من دستمزد نسبتاً خوبی می دادند از اینکه می دیدم از هم سن و سال هایم پول بیشتری دارم در خودم احساس شادی می کردم به خاطر اینکه خیلی دست و دلباز بودم و از خرج کردن پول ابایی نداشتم دوستانم هر روز بیشتر می شدند پایم را که به خانه می گذاشتم نصیحت های مادرم شروع می شد، حتی چند بار کارم به بحث و دعوا با پدرم کشید که موجب شد کتک شدیدی از پدرم بخورم به خاطر متشنج شدن فضای خانه همین که 18 ساله شدم راهی خدمت سربازی شدم در آن مدت شخصیتم ثبات گرفت و در دوره سربازی در مورد آینده ام خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم حالا که مدرکی ندارم با تلاش و کار آینده ام را بسازم از سربازی که برگشتم با جدیت شروع به کار کردم. رابطه ام را با پدر ، مادر، خواهرها و برادرم خیلی بهتر کردم و دیگر آن ها را آزار نمی دادم، پدرم زمینی به من داد و من شروع به ساختن خانه کردم، خواهرهایم یکی پس از دیگری ازدواج می کردند و به خانه بخت می رفتند. من بعد ازیک سال که از خدمت برگشتم کار خرید و فروش را شروع کردم در پی این کار چون بچه زرنگی بودم خیلی زود وضع مالی من خوب شد.خانه ام را ساختم، ماشین خریدم، در عین حال اهل تفریح و سفر و دوست و رفیق هم بودم. سی ساله بودم که قصدازدواج کردم و مادرم که از چند سال قبل برای من دنبال همسر مناسبی می گشت با جدیت بیشتر این کار را دنبال کرد.در آن روزها من خودم را بر قله جذابیت می دیدم با خودم می گفتم هم زیبا هستم هم از نظر مالی از همه هم سن و سالاهایم بالاتر هستم و تنها چیری که ندارم مدرک است. تا اینکه یکی از اقوام به مادرم پیشنهاد کرده بود که من با دختر آنها ازدواج کنم ،حمیده 13 سال از من کوچکتر بود، تازه دیپلم گرفته بود و دختر زیبایی بود، هفت خواهر و برادر دیگر داشت. به خاطر تفاوت سنی زیاد مادرم اصلاً فکر این که حمیده بتواند عروس آینده اش باشد را نمی کرد و از این پیشنهاد خیلی خوشحال شد و او را به من پیشنهاد کرد، من هم وقتی دیدم دختر با این سن و سال را به من می دهند بدم نیامد او را ببینم و ما به خواستگاری رفتیم، در نگاه اول عاشق زیبایی دل فریبش شدم. پدر حمیده بازنشسته بود، وضع مالی خوبی نداشت، من از این انتخاب احساس غرور می کردم، در جشن عقد و عروسی بریزو بپاش زیادی داشتم، جشن مفصلی برای حمیده گرفتم، حمیده هم خیلی شاد بود، وقتی زندگی مشترکمان را شروع کردیم، متوجه شدم دنیای من وحمیده خیلی متفاوت است. هر حرف و صحبتی که بین ما پیش می آمد من پای کم و سن و سالی اش می گذاشتم و گذشت می کردم، او هنوز یک نوجوان بود؛ اما من رفته رفته به میانسالی نزدیک می شدم، احساس می کردم هر روز که می گذرد حمیده هم بیشتر به این مسئله پی می برد و در مورد درستی ازدواج با من دچار تردید می شود. من برای اینکه مرهمی بر زخم هایی که بین ما به وجود می آمد بگذارم از غرق کردن حمیده در ناز و نعمت استفاده کردم به بهانه های مختلف برایش طلا می گرفتم و پول در اختیارش قرار می دادم تا علاوه بر رفع نیازهای خودش به خانواده اش هم برسد. به محض اینکه وارد 18 سالگی شد یک ماشین صفر کیلومتر برایش خریدم. حمیده آنقدر سرگرم تجملات و خرید شده بود که دیگر کمتر به نیازهای روحی متفاوت بین ما توجه می کرد. اوضاع مالی ام خیلی خوب بود هر روز دست به کار جدیدی می زدم و درآمد خوبی کسب می کردم دوست و رفیق هایم مثل مور وملخ دور من می پلکیدند من هم دست و دلباز بودم و پول زیادی خرج رفیق بازی هایم می کردم. 5 سال به همین منوال گذشت حمیده ماههای آخر بارداری فرزند دوم مان را می گذارند که من وارد یک تجارت بزرگ شدم، پول زیادی کم داشتم، سراغ چند تن از دوستانم رفتم تا از آنها پول قرض بگیرم. هیچ کدام حاضر به قرض دادن به من نبودند به جز یکی از آنها که او هم خواهان سود در مقابل پولی که به من می داد بود. دست و پاهایم لرزید و عرق سردی بر پیشانیم نشست از یک طرف نمی خواستم فرصت این تجارت را از دست دهم از یک طرف نمی خواستم پول ربا وارد زندگی ام شود. 
به هر حال آنقدر در درون من تمایلات نفسانی و وجدانم با هم جنگیدند و بالآخره طمع مال دنیا مجبورم کرد تا وجدانم را لگد مال کنم و به اعتقاداتم پشت کرده وآن پول را پذیرفتم، در آن تجارت سود کردم، اما نمی دانم چه شد که نتوانستم سر ماه پول و سود پول دوستم را بپردازم، برای اینکه نزد دوستم بد قول نشوم، از یک نفر دیگر پول گرفتم تا پول دوستم را بپردازم، چشم بر هم زدم از 8 نفر دیگر هم پول نزول گرفتم تا زنجیره وار پول دیگری را بپردازم و آنچنان در باتلاق پول ربا فرو رفتم که باور نمی کردم. زمین هایم، خانه و ماشین هایم و حتی طلاهای همسرم را یکی پس از دیگری به کام غول ربا ریختم و همه بلعیده شدند تا چشم باز کردم اسباب اثاثیه را به زیر زمین منزل خواهرم آورده بودم و در آنجا ساکن شده بودم، آن روزها بحث و دعوا بین من و حمیده بالا گرفته بود، دخترم سپیده 4 ساله و پسرم سینا 9 ماهه بود، زندگی ام در حال سقوط بود، باور نمی کردم از اوج رفاه و خوشبختی این طور در چاه فقر و بدبختی سقوط کنم، همه دوستانم مرا تنها گذاشتند، طلبکارها مرتب درب خانه را می زدند و نمی گذاشتند آب خوش از گلویمان پایین برود، دست به هر کاری می زدم شکست می خوردم، چون اعتبارم را در بازار از دست داده بودم، هیچ کس به من اعتماد نمی کرد، یک شب حمیده خیلی داشت از وضع موجود غر می زد، سپیده مرتب بهانه می گرفت و سینا هم گریه می کرد، من مرتب به حمیده قول می دادم که همه چیز را دوباره درست می کنم، اما گوش او به این حرفها بدهکار نبود و ناگهان حمیده سپیده را به باد کتک گرفت، انگار عصبانیتش را سر طفل معصوم خالی می کرد، من دیگر طاقت نیاوردم و بلند شدم دست های حمیده را گرفتم و او را به گوشه اتاق هل دادم، او هم زبان باز کرد و حرفهای نگفته چندین ساله را به زبان راند و به من گفت که از اول زندگی هیچ علاقه ای به من نداشته، به اجبار پدر و مادرش آن هم به خاطر مال و ثروتی که من به هم زده بودم با من ازدواج کرده، او پشت سر هم حرف می زد و دنیا را بر سرم خراب می کرد، در این مدت که ورشکست کرده بودم همه دوست و آشنا مرا تنها گذاشتند، حتی کسانی که به خاطر مساعدت با من به ناز و نعمت رسیده بودند، هیچ کدام از اینها پشتم را نشکست، ولی حرفهایی که حمیده می زد مثل خنجر بر قلبم فرو می رفت و زمین زیر پایم به لرزه درآمده بود، یک لحظه حالم بد شد و چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم، دیگر گوشهایم نه گریه های بچه ها را می شنید و نه حرفهای نیش دار حمیده را.
آن شب حمیده، وسایلش را جمع کرد بچه ها را برداشت و رفت و مرا با یک دنیا غم و غصه جا گذاشت، آن شب از زرنگی ام که یک عمر داشتم و پولهایی که جمع کرده بودم بدم آمد.چند روزی تنها زندگی کردم و خودم را در خانه حبس کردم و هر چه تلفن زنگ زد و در خانه به صدا درآمد به هیچ کدام جواب ندادم. تا اینکه خانواده ام به سراغم آمدند، از جریان رفتن حمیده با خبر شدند، به من اصرار کردند که دنبالش بروم، اما من با حرفهایی که او به من زده بود تمایلی نداشتم که یک قدم به طرفش بروم، بعد از دو هفته متوجه شدم که حمیده در خواست طلاق کرده و من در جلسات مشاوره دادگاه حاضر شدم، حمیده بدون رو در بایستی هر چه می توانست گفت: از اینکه به من علاقه ای نداشته، از این که من و او تفاوت سنی زیادی داشتیم و یکدیگر را درک نمی کردیم، از این که با اجبار پدر و مادرش صرفاً به خاطر رفاه اقتصادی که برایش مهیا می کردم با من ازدواج کرده. احساس بی ارزشی می کردم، احساس می کردم او با پول من ازدواج کرده، برای پول من برایم احترام قائل بوده، به هر حال حمیده مهریه اش را بخشید و هر چه خانواده ام اصرار کردند به زندگی مشترک برنگشت و طلاق گرفت.بچه ها را هم به خاطر اینکه خردسال و وابسته مادرشان بودند و هم به خاطر اینکه آینده من اصلاً مشخص نبود به حمیده سپردم.
 انگار که یک کابوس بد دیده باشم باورم نمی شد همه اینها حقیقت است ناباورانه در باتلاق زندگی ام دست و پا می زدم و بیشتر و بیشتر فرو می رفتم.
 از تاریخ طلاقم چیزی نگذشت که طلبکاران حکم جلبم را گرفتند و به زندان افتادم، حالا در زندان زندگی ام را مرور می کنم، دست به دامن خدا و ائمه شده ام، شب ها تا پاسی از شب قرآن می خوانم، اگر قبلاً این قدر در زندگی مادری و کار و پول غرق نمی شدم، فقط اسماً مسلمان نبودم، با تمام وجود به دستورات دینم دل می دادم، اگر پای پول ربا در زندگی ام باز نشده بود، اگر برای ازدواج شیفته ی زیبایی نشده بودم اگر طمع نکرده بودم تا پول بیشتری به دست آورم و صدها اگر دیگری کار هر لحظه من است...