هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

او برای کربلایی شدن برگزیده شد

او برای کربلایی شدن برگزیده شد



حمید خدابخشی دوست شهید " علی اکبر قنبری زاده " در گفتگو با خبرنگار آفتاب بافق از خاطرات خود با شهید در سفر به سوریه و درخواست شهادتش از مولایش حسین(ع) و در نهایت رسیدن به آرزویش می گوید، که بی شک دل های زیادی را چون خودش با شنیدنش بیقرار و جا مانده از این قافله عشق می کند…
علی اکبرشجاع و دلیر بود.همیشه در لحظه بحران خوب می توانست تصمیم بگیرد.او تک تیرانداز بود،عاشق تیراندازی و کار با سلاح، کار با سلاح های تخصصی را از من  و همکارانم یاد گرفته بود.
زمانی که می خواست برای اولین بار عازم سوریه شود،خودم معرفش شدم، به همراه شهید و چند تن از رفقا رفتیم خدمت فرماندهان تیپ،ما نیاز به یک تک تیر انداز داشتیم،می دانستم علی اکبر تمام ویژگی های لازم را دارد،برای همین گفتم ایشان نیروی من است و قصد رفتن به سوریه دارد.چون مطمئن از علی اکبر بودم،شرطی را همان جا مطرح کردم، گفتم 4 عدد فشنگ با سلاحی که قلق نشده به ایشان می دهیم،اگر بعد از قلق 3 تیر توانست تیر 4 را هم به هدف بزند،عازم سوریه می شود.
 وارد میدان تاکتیکی شد، تیر ها یکی پس از دیگری به هدف می خورد،هر چه  فاصله هدف را دورتر می کردیم او باز موفق می شد. در دل خوشحال بودم که باعث افتخار و سرافرازی ام  در جمع فرماندهان تیپ شده است، به قول خودش پرچم بافق را بالا برد.
سرانجام عازم سوریه شد، زمانی که درمنطقه بود،مددکاران اجتماعی به دیدار خانواده های مدافعین حرم می رفتند.علی اکبر وقتی از این موضوع باخبر شد، با من تماس گرفت و گفت: حمید جان بگو از خانه من کسی سرکشی نکنند،علت را پرسیدم و گفت: دخترم خبر ندارد و نگرانم این موضوع  در روحیه اش تاثیر بگذارد. خواسته اش را قبول کردم اما روز بعد دوباره زنگ زد و گفت : مانعی ندارد و می توانند به دیدار خانواده من هم بروند.
به او گفتم چه شد به یکباره نظرت را عوض کردی؟ در پاسخم گفت زمانی که برگشتم برایت تعریف می کنم.
بعد ها وقتی جریان را از او پرسیدم، گفت: ترسیدم پخش شود علی اکبر و دخترش به هم وابسته اند و این به گوش فرماندهان برسد و دیگر نگذارند من به خط مقدم بروم.
زمانی که از سوریه برگشت نزد من آمد و گفت: حمید پرچم بافق را بالا بردم،گفتم چطور؟ برایم تعریف کرد که یک روز خودرو تویوتای داعشی ها را دیده که به سمت مقر حمله می کند،فرمانده هم به محض متوجه شدن از این موضوع دستور داده تا تک تیرانداز بیاید،علی اکبر هم به عنوان تک تیراندار با اولین تیربه گونه ای خودرو را هدف می گیرد که بلافاصله متوقف و آتش می گیرد.
چند روز قبل از شهادتش در موکب عون عبدا… به همراه حاجی قنبر و سرهنگ صادقی مشغول چای دادن به خادمین امام حسین(ع) بودیم، با علی اکبر تماس گرفتم و گفتم نمی آیی خدمت کنی؟ گفت: الان می آیم.
چند لحظه ای طول نکشید که دیدم پای موکب ایستاده است. گفتم اکبر بیا عاشقی کن، لبخندی زد و جلو آمد،گفتم اکبر حالا که حضرت زینب (س) ما را نطلبیده،بیا به کربلا برویم، گفت: باشد، فردا خبرت می کنم.
فردا با او تماس گرفتم،گفت: حمیدجان دو دل هستم.
گفتم پاسپورتت را به من بده تا این دو دلی را برطرف کنم .گفت: حمید کار دارم،اما دلم خیلی می خواهد کربلا بروم،اگر نیامدم بین الحرمین برایم نماز بخوان.
انگارمیان عقل و دل برای رفتن و ماندن سرگردان بود، او از قبل اجابت و برگزیده شده بود،برای کربلایی شدن در جایی دیگر…
بی آنکه حالاتش را بفهمم عازم کربلا شدم،غافل از آنکه ما مدعیان صف اول بودیم،از آخر مجلس شهدا را چیدند…
تمام مسیر کربلا،هر قدمی که برمیداشتم به یادش بودم…همان جا هم خبر شهادتش را شنیدم…