هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

از سلولهای تاریک تا رهایی(بخش دوم)

از سلولهای تاریک تا رهایی(بخش دوم)



الهام نصیرزاده| هفته نامه افق کویر به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و دهه مبارک فجر با حجت الاسلام  والمسلمین ، حاج سید جواد سلیمانی امام جمعه بافق که در پیشینه مبارزاتی خود عیله رژیم استبدادی شاهنشاهی به عنوان یکی از زندانیان سیاسی محسوب می شود گفتگویی انجام داده که بخش اول آن در شماره 729 درج گردید و بخش دوم در این شماره می آید.
 حجت الاسلام سلیمانی پس از تعریف نحوه دستگیری، گذراندن مراحل مختلف و زندانی کردن وی در سلول گفت: متوجه شدم یک نفر رفته روی پله داخل سلول و سوت می زند، چون قدم بلند بود رفتم بالا پله ایستادم. آن فرد از من پرسید: از کجا می آیی؟ گفتم: از قم، نام من و جریان را پرسید نگهبان در طول سلول می آمد و می رفت؛ طول سلولها حدود 20 الی 25متر بود؛ وقتی دور می شد ما حرف می زدیم.  این فرد "آقا اسدا... لاجوردی" بود که بعدها شد دادستان تهران و سپس او را ترور کردند و شهید شد. 
وی عنوان کرد: سپس فردا شب مرا بردند داخل یک پاسدارخانه ای که سربازها کشیکشان را عوض می کردند. نصف شب بود که دیدم یک الی دو نفر دیگر را دستگیر کرده و آوردند داخل زندان. پس از آن مرا بردند داخل سلول. حدود یکماهی که داخل سلول بودم و یکی دو نوبت بازجویی شدم، پس از بازجویی اول نزدیکی های ظهر مرا آوردند داخل سلول، فردای آن روز دوباره بردنم برای بازجویی، کتک مفصلی خورده و خیلی حالم از لحاظ روحی بد بود و خودم را باخته بودم؛ وقتی هم کسی را می بردند برای بازجویی یک سرباز با سرنیزه جلو و یک سرباز با سرنیزه پشت سر با فاصله خیلی کم می ایستاد؛ اگر سر را حرکت می دادیم سرنیزه می خورد به سرمان، درحالیکه مرا می بردند به طرف سلول، دیدم یک آقایی هم از بازجویی می آید. بین من و او یک باغچه باریکی بود حدود 80سانتی متر عرض باغچه بود دیدم آن آقا قد بلندی دارد او هم همینطور یک سرباز جلو و یک سرباز عقب، وقتی رسید مقابل من، از کتکی که خورده بودم نمی توانستم درست راه بروم آن شخص "داریوش فروهر" بود؛ هرگز او را ندیده بودم. فروهر قد بسیار بلندی داشت و سبیل و کتش از آن مدل کتهایی که مثل پیراهن دکمه می خورد  بود، رسید به من و دید از لحاظ روحی نگرانم. پایش را از آن طرف باغچه گذاشت اینطرف و دست زد روی شانه من و گفت مردخدا چطوری؟! با همین کار من روحیه گرفتم، بعد رفتم بازجویی و مجدداً فحش و کتک را تحمل کردم؛ سعی می کردم حرفی نزنم؛ بعد از یکماه و اندی مرا از سلول آوردند داخل همان قزل قلعه ای که محیط بازی بود و آنجا زندانیان سیاسی بودند. آمدم آنجا یک آقایی داخل قزل قلعه بود که به وی می گفتند ساقی، شکنجه گر که قد بلندی داشت، دکتر بقایی از یزد نماینده بافق شده بود من هم دستگیر شده بودم به بافق که آمده بود یکی از آقایان به او گفته بود فلانی دستگیر شده و به وی که پزشک ساواک نیز بود سفارش مرا کرده بود؛ وقتی وی پرسیده بود چکار کرده است که دستگیر شده؟ گفته بودند تلگراف فرستاده برای آقای خمینی(ره)، او گفته بود؛ اگر تریاک یا قاچاقی داشت یا حتی اگر کسی را کشته بود من آزادش می کردم، ولی این کار برایم مقداری مشکل است. 
وی افزود: داخل زندان عمومی بودیم ساقی آمد طرفم و صدایم کرد و گفت: آقای دکتر بقایی سفارشت کرده و اگر پتو می خواهیی برایت بیاورم، گفتم نه نمی خواهم.حدود یکماه در زندان عمومی بودم در زندان عمومی بازجویی نبود. پس از آن مرا بردند کمیته مشترک که به آن الآن می گویند آینه عبرت، آنجا هم شکنجه گرهای عجیبی بودند. در آنجا هم یک شب مرا بازجویی کردند و همه آن حرفها را آنجا هم زدم، بعد از 48 ساعت در اتاقی در طبقه دوم مرا زندانی کردند و بعد از آنجا مرا بردند زندان قصر، بیش از سه ماه هم در آنجا بودم، سپس مرا برای محاکمه و بازجویی دادگاه نظامی بردند که در آنجا محکوم شدم به چهار ماه و نیم زندان، ولی بیشتر در زندان بودم، پس از بازجویی آوردنم در زندان قصر و 1 الی 2 روز بعد ساعت 2 بعدظهر تابستان آزاد شدم خداحافظی از زندانیان به قدری طول کشید که غروب شد؛ زمانیکه مرا آوردند شهربانی کل کشور، شب شده بود در آنجا گفتند یک نفر ضامنت شود با این که کسی را داشتم، حتی ملاقتم هم می آمدند؛ ولی گفتم من بچه دهاتی هستم و هیچکس را ندارم و نمی دانم کجا باید بروم. گفتند حقه بازیت می آید؟! گفتم: نه بجون شما. آن زمان آقا شهاب هم آزادش کرده بودند و قبل از من داخل شهربانی بود گفتم من ضامن او می شوم و او ضامن من، بالاخره قبول کردند ساعت 10 الی 11 شب شده بود گفتم هیچ کجا را بلد نیستم؛ درصورتیکه بلد بودم و حتی کرج برای منبر می رفتم و رفت و آمد داشتم. پس از آنکه بیرون آمدم رفتم برعکس جاده ایستادم و گفتم می خواهم بروم قم و ماشینها رد می شدند و آنها مرا نگاه می کردند. سپس یکی مرا صدا زد و گفت چقدر خُل هستی باید بروی آنطرف جاده، عمداً اینکار را کردم تا کلاه سرشان بگذارم، آقا شهاب بعد از من بیرون آمد و مرا دعوت کرد منزلشان، رفتم تهران شب خانه آنها خوابیدم تا رسیدیم بالای تهران منزلشان ساعت 1 شب شده بود و خانواده اش که از آزادیش خبر نداشتند بسیار خوشحال شدند. فردای آن روز برای رفتن به قم که ترمینال هم نداشت تهران، شمس العماره که روبرو کاخ گلستان اتوبوسرانی بود. در شمس العماره به یکی از دوستانم"توکلی" برخوردم وی مرا به منزل برد؛ توکلی شب زنگ زد و آقای هاشمی رفسنجانی و... آمدند ملاقاتم، شب هم آقای هاشمی رفسنجانی با ماشین فیات سفید رنگش مرا در تهران گرداند و اوضاع زندان را ازم پرسید. شب به منزل توکلی برگشتم و خوابیدم صبح از دست توکلی فرار کردم آمدم قم و آیت ا... صدوقی (داماد آقای خاتمی )مرا به خانه برد و ایشان هم 48 ساعت مرا در قم نگه داشت. مردم و روحانیون می آمدند دیدنم. آن موقع تلگراف زد به بافق که فلانی تا فلان روز می آید بعد از آن من آمدم یزد و رفتم خدمت آیت ا... صدوقی و پس از آن هم آمدم بافق. در بافق هم چندنفری به دیدن من آمدند. 10الی 12 روزی بافق بودم که دوباره از شهربانی آمدن که دادگاه دوم تشکیل شده در آن دادگاه یا تأیید میکردند یا اینکه به آن چهارماه و خورده ای اضافه می کردند در این مدت ناظر اعمال فرد زندانی بودند چه در یزد چه در قم چه در جای دیگر، به خانواده نگفتم که دوباره دادگاه مرا خواسته، چون ناراحت می شدند به آنها گفتم که می روم حقوقم را بگیرم (شهریه)؛ بالاخره رفتم و همان حکم را برای من بریدند به عنوان اخلالگر.