هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

اتفاق ساده

اتفاق ساده



در شماره گذشته خواندیم: کیانوش تصمیم می گیرد که سارا و همسر دومش فریبا را به مسافرت شمال ببرد. فریبا از این که سارا همراهشان بود راضی نبود، و در گفتار و حرکاتش مشخص بود... واینک ادامه داستان...

  (سارا) از داخل ماشین بیرون را تماشا می کردم و نمی دانم یک مرتبه چی شد که از جاده در رفتیم. فقط صدای جیغ و داد فریبا را می شنیدم، انگار همه چیز دور سرم می چرخید، ناگهان سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت. حتی یک خراشم به بدن من نخورده بود. وقتی از ماشین بیرون آمدم. دریایی از خون اطراف ماشین را فرا گرفته بود. وحشت کرده بودم، چند مرد نزدیک ماشین، با حالت نگران و مضطرب به تماشا ایستاده بودند و کاری از دستشان ساخته نبود.

با آمدن آمبولانس سریع فریبا و کیانوش را داخل ماشین گذاشته، و به نزدیکترین بیمارستان برده، وقتی خبر دادند، فریبا و بچه اش مرده، و کیانوش تمام بدنش فلج شده، مات و مبهوت مانده بودم، عجیب نگاهم می کردند، به منی که حتی یک خراش هم نخورده بودم،  انگار زنده ماندن من از این ماشین، که به شدت تصادف کرده بود، برایشان معجزه بود، دو ماهی بیش از بارداری ام نگذشته بود، نه خودم آسیب دیده بودم و نه بچه ام.

وقتی به دیدن کیانوش رفتم، چشمهایی را دیدم که هیچوقت نمی توانستم فراموشش کنم، چیزی ته چشمانش موج می زد، انگار فهمیده بود، چه کرده که این چنین چوبش را می خورد. چشمانش از روزگار ترسیده بود. اشک در چشمانش حلقه زده و انگار داشت به من التماس می کرد، که نروم، و بمانم. اعتراف می کرد که پشیمان شده است. متحیر مانده بودم، چه کنم، آیا باید به کیانوشی که این همه بدبختی سرم آورده بود و حالا فلج روی تخت بیمارستان افتاده بود، زندگی می کردم! چند وقت پیش از خدا خواسته بودم هر چند ساده، اما خوب باشم. اگر می رفتم نامردی بود. نباید با آن حال رهایش می کردم، به خاطر خدا ماندم و با کیانوش زندگی کردم.

روز به روز شرمنده تر می شد که چرا، با من رفتاری ناخوشایند داشته، اما، دیگه همه همه چیز تمام شده بود و اگر گذشته زجر آورش را فراموش نمی کردم بیشتر اذیت می شدم.

دست به دامن خدا که می شدم چیزی آهسته درونم به صدا در آمد که نترس، از باختن تا ساختن دوباره، فاصله ای نیست، شنیده بودم که خدا گفته بود، قبل از خواب دیگران را ببخش، منم قبل از اینکه بیدار شوید شما را می بخشم. من دیگر کیانوش را بخشیده بودم. چند ماهی بیش نمانده بود تا پسرمون به دنیا بیاید، بی شک با آمدن پسرم بیشتر احساس آرامش می کردم، دیگر تنها نبودم....

ادامه دارد...     زهرا سادات متولیان