نمایش خبر نمایش خبر

چشم!بله قربان!

چشم!بله قربان!



کدخدا در امارت خود راه می رفت و می گفت: فکر می کنند انجمن شهر جای اینهاست! دیگر نمی گذارم آن مسایل باز تکرار شود. یک نه می گوییم  و چهار سال راحت و آسوده! داروغه گفت: سر کدخدا به سلامت باد! چرا پریشان و سردرگم هستید! مگر من مرد ه ام که کدخدا در غصه و نگرانی باشد! کدخدا گفت: نمی خواهم پای من و تو در این ماجرا باز شود! می خواهم که اهل آبادی پی به این موضوع نبرند که من، آنها را دوست نمی دارم! داروغه گفت: پس در چه فکر وخیالی اید؟ کدخدا گفت: مشهدی و کربلایی نفس چاق کرده اند که وارد انجمن ده شوند و نمی دانند به هر قیمتی شده، نخواهم گذاشت! داروغه تپقی زد و گفت کدخدا چه می فرمایند؟ کدخدا گفت: به هیئت شور برسان که من تمایلی به این دو ندارم! هر کاری دستشان بر می آید، انجام بدهند. داروغه گفت:چشم!بله قربان!