نمایش خبر نمایش خبر

دختری که روی خوش ندید

دختری که روی خوش ندید



داستانی که می نویسم؛ شاید درس عبرتی باشد، برای دختران تا از مسیر زندگی، منحرف نشوند. این حکایت واقعی است و به دهه ۱۳۶۰ برمی گردد.
یادمه پا که به دوران دبیرستان گذاشتم، مادرم مدام در گوشم نجوا می کرد، دخترم وقتی به مدرسه می روی، حجاب خود را رعایت کن. مبادا که در مسیر رفت و برگشت به خانه با دوستانت بگو و بخند داشته باشی! در آن زمان همه دانش آموزان با حجاب کامل به مدرسه می رفتند، آن زمان مثل الان نبود که اکثر جمعیت مدرسه را بچه های همان شهر تشکیل بدهند، بچه هایی از شهرهای تهران، کرج ، یزد و … نیز بودند که به همراه خانواده شان برای کار به شهر ما می آمدند و در مدرسه درس می خواندند، بیشتر معلم های آن موقع هم، مرد بودند، بنابراین در مدرسه نیز بچه ها سعی می کردند شئونات اسلامی را رعایت کنند. من نیز با یکی از بچه ها که در اکثر فعالیت ها حرفی برای گفتن داشت، رفاقت می کردم، جای ما در ردیف آخر کلاس بود، دوستم «سمیه» در طراحی و نقاشی حرف اول را می زد، همیشه در تمام مسابقات شرکت می کرد و در دفتر خاطراتش نقاشی های زیبا می کشید، او همچنین شاگرد اول کلاس بود، مدتی از دوستی ما گذشت و ما همچنان سرگرم درس، به دوستی خود ادامه می دادیم، تا اینکه سمیه با بچه های دیگر که همیشه حرفهای نامربوط می زدند، رفاقت کرد. بعد از مدتی متوجه شدم، سمیه در دفتر خاطراتش عکس های مربوط به عشق و عاشقی، که برازنده بچه مدرسه ای نبود، ترسیم می کرد. یک روز یکی از بچه های مدرسه که برادر بزرگتر از خودش داشت، مرا به کناری کشید و گفت: «طیبه» با سمیه دیگر دوستی نکن! وقتی علتش را پرسیدم، گفت: به تازگی سمیه دوست پسر پیدا کرده است، آن روز حرف های دوستم را نشنیده گرفتم و همچنان به دوستی با سمیه ادامه دادم تا اینکه یک روز که از مدرسه به خانه می آمدیم، یکی از پسرها سد راهمان شد و مزاحمت برایمان ایجاد کرد. وقتی به سمیه گفتم، دوست پسر داری انکار کرد و گفت: نه بابا! دوست پسرم کجا بوده است! آن روز از سمیه جدا شدم و دیگر سعی کردم با او به دوستی نپردازم، سال بعد، رشته تحصیلی ما از هم جدا شد و هرکدام به مدرسه ای دیگر رفتیم، دیگر از سمیه خبر نداشتم، او هم در مدرسه ای دیگر، دوستان جدید پیدا کرد. من همچنان پله‌های ترقی درس را یکی پس از دیگری طی نمودم و خود را برای کنکور آماده کردم، برخی از بچه ها قبول شدند و به دانشگاه رفتند و تعدادی دیگر از بچه ها در دانشگاه قبول نشدند، خانواده ها اقدام به ازدواج آنها کردند، در یکی از دورهمی ها که دوستان قدیم جمع شده بودیم و بگو و بخند داشتیم، یکی از دوستان گفت: می دانید، سمیه به تازگی در یکی از خانه ها با دوست پسرش بود و خانواده اش آگاه شدند. مو بر تنم سیخ شد! سمیه درس خوان و نمونه، کارش به کجا کشیده شده بود؛ بعد از مدتی خبر عروسی او را که شنیدم خیالم راحت شد و گفتم بالاخره او هم ازدواج کرد. تا اینکه چند سال بعد از این ماجرا، سمیه را در یکی از مغازه ها دیدم، جلو رفته و احوالپرسی کرده و به او تبریک گفتم که بالاخره ازدواج کرده است!
او که از ازدواجش زیاد خوشحال نبود، لبخندی زد و گفت: بله ازدواج کردم، اسم شوهرم نیز «هاشم» است. مشخصات هاشم را که پرسیدم، هاشم فرزند طلاق بود، پدرش سال ها پیش، هاشم و مادرش را رها کرده و رفته بود، خانواده هاشم از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتند و از لحاظ ظاهری هم مشکل داشت. قیافه استخوانی هاشم داد می زد که معتاد به مواد مخدر است و دوستم سمیه اصلاً احساس خوشبختی نمی کرد! این ماجرا گذشت؛ بعد از چند سال سمیه را در یکی از مکان های زیارتی دیدم، سراغ زندگیش را گرفتم، با ناراحتی جواب داد که طلاق گرفته است. علتش را که پرسیدم، گفت: شوهرم دست بزن داشت، شرب خمر می کرد؛ وقتی به خانه می آمد، اصلا ًحال خودش را نمی فهمید. از وی سوال کردم، آیا فرزندی نیز دارد؟ جواب داد: خدا را شکر که فرزندی ندارم و مدتی است که از وی جدا شدم.
بعد از طلاق دوستم باخبر شدم هاشم بر اثر مصرف زیاد "شیشه" در یکی از خرابه ها سکته کرده و از دنیا رفته است .
شاید این داستان تلنگری باشد برای دختران که از مسیر زندگی منحرف نشوند؛ چرا که تبعات ناشی از دوست های نامتعارف برای دخترهای جوان حتی در نحوه ازدواج آنها تأثیر گذار است و باعث می شود در زندگی دیگر روی خوش نبینند.