نمایش خبر نمایش خبر

دختر زشت و حورو پری

دختر زشت و حورو پری



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
روای ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می کرد که سه پسر داشت و هیچکدام داماد نشده بودند یک روز پادشاه به پسرانش گفت: وقت آن رسیده که برای خود همسری انتخاب کنید که من آرزوی دامادی شما را دارم سه شاهزاده سوار اسب شدند تا به شهرهای مختلف بروند و برای خود دختری انتخاب کنند؛ وقتی در بین راه می رفتند سه شاهزاده به درویشی رسیدند درویش سه تا سیب سرخ به شاهزاده ها داد و گفت: دیگر نمی خواهد دنبال زن بگردید؛ وقتی درویش رفت، برادر بزرگی سیب را نصف کرد تا بخورد همین که سیب را برید دختر حور و پری حاضر شد و گفت:آقا آب می خواهم. پسر بزرگی که آب همراهش نبود تا به دختر حور و پری بدهد دختر از تشنگی جان داد. پسر دومی سیب را برید دختری حاضر شد و گفت: آقا آب می خواهم پسر دومی نیز آب همراهش نبود و آن دختر نیز از تشنگی جان داد.دو شاهزاده با ناراحتی به راه خود ادامه دادند، ولی شاهزاده سوم گفت: تا کنار نهر آب نروم سیب را نمی برم، در کنار نهر آب سیب را برید . دختر حور و پری حاضر شد و گفت: آقا آب می خواهم. آقا فوراً یک مشت آب به دهان دختر حور و پری ریخت و قبای بلند خود را تن دختر کرد و به دختر گفت: تو بالای درخت بنشین تا من مادر و خواهرانم را بیاورم و تو را با احترام وارد شهر کنم و با تو ازدواج کنم. دختر حور و پری قبول کرد و شاهزاده به شهر برگشت. در نزدیکی این رودخانه زنی زندگی می کرد که یک کودک کوچک داشت و یک دختر از هوویش. این دختر کارهای زن بابا را انجام می داد. یک روز دختر ظرف های زن بابا را در کنار رودخانه آورد تا بشوید، چشمش به آب افتاد، عکس دختر حور و پری را در آب دید خیال کرد خودش اینقدر خوشکل است گفت: من به این قشنگی باشم و ظرف شور زن بابا باشم. تمام ظرف ها را شکست و در رودخانه ریخت.روز دوم زن بابا گفت: برو کنار رودخانه و لباسهای بچه ام را بشوی. دوباره عکس دختر را در آب دید و تمام لباسها را پاره کرد. روز سوم زن بابا گفت: بچه را ببر و در کنار رودخانه بشوی. بچه یک ساله بود. این دختر تا عکس دختر حور وپری را در آب دید ناراحت شد و خواست بچه را در آب خفه کند. دختر حور و پری از بالای درخت صدا زد. ای دختر بچه را نکش. این عکس من است که در آب می بینی. دختر بچه را شست و تحویل زن بابا داد و آمد پای درخت، دختر حور پری موهای بلندی داشت.  دختر  التماس کرد؛ بی بی چی، قربون به چی/ موی خود را پایین کن و من بالا بِکَش. آن قدر التماس کرد تا دختر حور وپری او را بالای درخت برد. دختر زشت به دخترحورو پری گفت: داستان زندگی ات چیست و این جا چه می کنی؟  دخترحور و پری تمام داستان زندگی اش را تعریف کرد. دختر زشت سر دخترحور وپری را بر روی پایش گذاشت و شروع به نوازش کرد تا این که دختر حور وپری خواب رفت. بعد با چاقوی تیز دختر حور و پری راکشت. یک قطره از خون دختر در آب رودخانه ریخت. دختر زشت قبای شاهزاده را به دوش گرفت و بر درخت نشست. شاهزاده و همراهانش آمدند . شاهزاده با تعجب گفت: تو همان دختر هستی؟ دختر زشت گفت: بله
شاهزاده: پس چرا زبانت شل شده است؟ گفت: از بس آقا آقا کرده ام زبانم شل شده است.
شاهزاده گفت: پس چرا صورتت سوراخ سوراخ شده است؟دختر زشت گفت: از بس سرم را بالا گرفته ام و آقا آقا کرده ام. کلاغ ها به صورتم نوک زده اند. شاهزاده گفت: چرا چشمانت چپ شده است؟ دختر زشت گفت: از بس به این طرف و آن طرف نگاه کرده و آقا آقا کرده ام، چشمانم چپ شده است. خواهر و مادر شاهزاده هر کدام مشتی به سر شاهزاده زدند و گفتند خاک بر سرت که این دختر حور و پری نباشد. هنوز اگر با یکی از کنیزهای قصر ازدواج می کردی از این بهتر بود. شاهزاده با خودش گفت: شاید خواست خدا بوده که دختر به این خوشکلی این قدر زشت شده است و خدا می خواهد مرا امتحان کند. شاهزاده با دختر زشت ازدواج کرد. یک سال گذشت. دختر زشت برایش پسری به دنیاآورد.بچه خیلی گریه می کرد و می خواستند گهواره ای برای بچه تهیه کنند. حال از دختر حور و پری بگویم؛ وقتی دختر حوری و پری کشته شد یک قطره از خونش پای رودخانه ریخت و درخت چناری سبز شد. این درخت هر روز بزرگتر می شد. شاهزاده به نجار گفت: از درخت چنار برایم گهواره ای درست کن.نجار پای درخت رفت. خواست درخت را قطع کند. تبر را گذاشت تا درخت را قطع کند. درخت شروع به خواندن کرد و گفت: نَبُر نجار که سَرَم را بُری نجار.نجار خواست شاخه درخت را ببرد. دوباره درخت گفت: نَبُر نجار که دستم را بُری نجار. دوباره خواست وسط درخت را ببرد.درخت گفت: نَبُر نجار که سینه ام را بُری نجار. نجار اطرافش را نگاه کرد و گفت: حتماً من خیالاتی شدم .درخت را از پایین قطع کرد و به خانه آورد و گهواره ای درست کرد و به خانه شاهزاده برد. دختر حوری و پری به خواست خداوند به چوب گهواره رفت؛ وقتی شاهزاده بر سر گهواره پسرش حاضر می شد دختر حوری و پری بچه را قلقلک می داد و می خندید، ولی وقتی مادر بچه به سر گهواره می آمد دختر حور وپری کودک را نیشگون می گرفت و بچه گریه می کرد. عاقبت زن شاهزاده گفت: من این گهواره را نمی خواهم و دستور داد تا آن را در تنور بیاندازند و بسوزانند؛ وقتی گهواره در تنور سوخت دختر حوری و پری به شکل تخم مرغ درآمد. پیرزن همسایه به خانه شاهزاده آمد و گفت: می خواهم از تنور شما آتش ببرم؛ وقتی دید یک تخم مرغ وسط تنور است گفت: هر چه در تنور هست برای من باشد. گفتند: بِبَرید . ما چیزی در تنور نداریم. پیرزن همسایه تخم مرغ را در جایگاه مرغ هایش گذاشت تا مرغ ها برایش  تخم مرغ بگذارند؛ وقتی پیرزن از خانه بیرون می رفت. دختر حور و پری تمام کارهای خانه را انجام می داد و خانه را آب و جاروب می کرد. پیرزن هر روز تعجب می کرد که خدایا این کیست که هر روز کارهای خانه مرا انجام می دهد؟ یک روز به بالای پشت بام خانه پنهان شد و دید یک دختر خوشکل از داخل طویله بیرون آمده و در حال انجام کارهایش  است. یواشکی پایین آمد و دست دختر حور وپری را گرفت و گفت : ای دختر تو جنی یا انسی یا آدمی زاد؟ دختر تمام ماجرای زندگی اش را برای پیرزن تعریف کرد.پیرزن گفت: خداوند تو را برای من فرستاده، چون من فرزندی ندارم و تو دختر خودم باش. مدتی گذشت تا زن شاهزاده بچه دوم را به دنیا آورد. یک روز که شب ششم این بچه بود پیرزن همراه با دخترش به خانه شاهزاده رفتند. دختر حور و پری نقاب به صورت زده بود تا شاهزاده او را نشناسد. در شب ششم نوزاد، دختر حورو پری گفت: می خواهم داستانی را برای شما تعریف کنم. همه موافقت کردند تا دختر پیرزن برایشان قصه بگوید. دختر حور و پری تمام قصه زندگی خود را برای همه تعریف کرد؛ وقتی قصه را تعریف می کرد.گلهایی که در سبد جلوی دختر حور و پری بودند بالا و پایین می پریدند و می گفتند: راست می گویی بی بی، راست می گویی جونام! و برایش شهادت می دادند که این داستان حقیقت دارد.وقتی شاهزاده حقیقت را فهمید دختر زشت را طلاق داد و دو فرزدنش را به دایه ای سپرد تا برایش بزرگ کنند و با دختر حور و پری ازدواج کرد. دختر حور و پری با شاهزاده خوشبخت شدند.