نمایش خبر نمایش خبر

خروش خشم

خروش خشم



پاسی از شب گذشته خیابان ها خالی از جمعیت است. بی هدف قدم می زنم، باد سرد پاییزی می وزید، دستانم یخ کرده بود، انگار خون در رگهایم یخ زده بود، مات و مهبوت بودم؛ اصلا نمی توانستم افکار افسارگسیخته ام را جمع و جور کنم، مثل لاک پشتی که سرش به درون لاکش می کشد، سرم را درون پالتوام کشیدم.
چشمم به پیرمردی افتاد که کنار خیابان نشسته و آتش روشن کرده بود، کنار آتش رفتم و دستان یخ کرده ام را روی آتش گرفتم احساس می کردم، خون درون رگهایم به جریان افتاد. پیرمرد پیشنهاد کرد،بنشینم و نشستم به شراره های آتش خیره شدم که چطور تکه های چوب را در کام خود می گرفتند و آنها را نابود می کردند. به یاد زندگی خودم افتادم به یاد لحظاتی افتادم که خشم و عصبانیت من مثل همین شراره های آتش زندگی ام را به نابودی کشاند، هر چه در ذهنم می گشتم؛ غیر از خودم هیچ کس را نمی توانستم مقصر کنم، گاهی علت خشم را به دوران کودکی ام و بد اخلاقی و تند خوبی پدرم ربط می دهم که من از پدرم یاد گرفتم که به سر خانواده ام داد بزنم و زور بگویم، گاهی اخلاقم را به نتیجه وراثتم می دانم، خودم را قربانی ژن هایی می دانم که از پدرم به ارث برده ام و حتی گاهی محبوبه را مقصر می دانم او بود که با من بحث می کرد ناگهان رشته افکارم پاره شد. متوجه شدم اثری از پیر مرد نیست، منم و آتش گداخته و خیابان خلوت و سکوت. نیاز داشتم زندگی ام را کلاف سردرگم افکارم سامان دهم، به مرور خاطراتم پرداختم.
من پسر اول خانواده ام بودم یک خواهر و یک برادر کوچکتر از خودم داشتم در دوران کودکی خیلی کنجکاو و باهوش بودم، به همین خاطر یک جا بند نبودم، مدام دست به تجربیات جدید می زدم، برای پی بردن به نحوه ی کار کردن بسیاری از وسایل منزل را دستکاری می کردم و آنها را خراب می کردم، پدرم رابطه دوستانه ای با ما نداشت، اغلب اوقات اخم می کرد، تا جایی که یک خط عمودی بین دو ابرویش خبر از بد خلقی و اخم همیشگی اش می داد، بیچاره مادرم از ترس داد و بیداد اغلب خرابکاری های مرا پنهان می کرد که اگر پدرم می فهمید حتما کتک مفصلی می خوردم، خواهر و برادر کوچکترم خیلی از پدرم می ترسیدند، همین که پدرم نگاهشان می کرد حساب دستشان می آمد؛ اما من لجباز بودم، در دوران نوجوانی ام به خاطر چالش با پدرم سَرِ دیر به خانه آمدنم زندگی را به کام مادر و خواهر و برادر تلخ می کردم، بیشتر شب ها دیر به خانه می آمدم و پدرم مرا کتک می زد و حسابی دعوایم می کرد و حتی با مادرم هم بحث می کرد هر وقت پدرم به من گفت باید فلان کار را بکنی و نباید فلان کار را انجام دهی، واکنش نشان می دادم و دقیقا عکس آن عمل می کردم، بالاخره آن دوران گذشت تا من به سربازی رفتم و خانواده ام نفسی تازه کردند که از دستم خلاص شدند، در دوران سربازی بارها به خاطر دعوا و قشقرق باز داشت شدم؛ بعد از بازگشت از سربازی پدرم به خاطر عارضه قلبی در گذشت. ، از آن همه کشمکش و لجبازی که با پدر داشتم احساس عذاب وجدان داشتم، مادرم اصرار داشت کار پدرم را ادامه دهم، پدرم مغازه داشت، من هم که بیکار بودم، مغازه پدرم را باز کردم و شروع به کار کردم، هفت و هشت سال گذشت، هزینه ادامه تحصیل و ازدواج خواهر و برادرم را فراهم کرده و آنها را به خانه بخت فرستادم . من همچنان با مادرم زندگی می کردم، هرموقع مادرم بحث ازدواج من را پیش می کشید، بد خلقی می کردم، تا اینکه مادرم محبوبه را پیشنهاد کرد، محبوبه دختر یکی از بستگان و فرزند آخر یک خانواده پر جمعیت بود. او دختر با حیا و آرامی بود، خانه شان نزدیک مغازم بود، از او خوشم آمد، پدرش کشاورز بود، بارها او را دیده بودم و در مقابل صحبت های مادرم سکوت کردم و چند روز بعد به خواستگاری رفتیم در مراسم خواستگاری من و محبوبه به اتاقی رفتیم تا با هم صحبت کنیم. محبوبه تنها یک جمله گفت: تنها ملاک من ایمان و اخلاق است. و من به معنای تایید سر تکان دادم بالاخره من در سی سالگی ازدواج کردم، می خواستم زندگی بسیار خوبی بسازم، محبوبه را نیمه گم شده زندگی ام می پنداشتم، به هر ضرب و زوری بود، خانه و زندگی خوبی دست و پا کردم و زندگی مشترکمان را در شروع کردیم اوایل زندگی ساعات زیادی را سر کار می گذراندم، تا قسط وام هایم را بپردازم و همسرم در رفاه و آسایش باشد؛ اما همین که بعد از ساعت های کار متوالی به خانه می آمدم محبوبه شروع به غرزدن می کرد که حوصله ام در خانه سر رفته و چرا اینقدر دیر به خانه آمدی! من گاهی سکوت می کردم و گاهی که خیلی خسته بودم، صدایم را بلند می کردم و محبوبه ساکت می شد. او انتظار داشت وقتی از سرکار می آیم با او خوش و بش کنم،با هم بیرون برویم و خوش بگذرانیم؛ اما من حس می کردم، او مرا درک نمی کند که من خسته ام و نیاز به آرامش دارم و همین باعث می شد که بحثمان بالا بگیرد و سرش داد می کشیدم. او گریه می کرد و به اتاق می رفت.
وقتی گریه می کرد، انگار پتکی به سرم می زد، اعصابم بیش تر خرد می شد، خیلی خودم را کنترل می کردم، چند دقیقه که از بحثمان می گذشت، از کرده خود پشیمان می شدم، برایش چای می بردم، باهاش صحبت می کردم، تا دوباره با من صحبت کند. زندگی خوب و بد می گذشت بارها در خلوت مان محبوبه از من خواهش می کرد که اینقدر از کوره در نروم و بد خلقی نکنم. من هم می گفتم تو موقعیت بد خلقی را ایجاد می کنی و اعصابم را خرد می کنی و هیچ موقع قبول نمی کردم که مشکل از من است . تا اینکه پسرم "امیر علی" به دنیا آمد. محبوبه بعد از به دنیا آمدن "امیر علی" خیلی غمگین بود، اغلب اوقات ناراحت بود و دست و دلش به کار نمی رفت، انتظار داشت بیشتر اوقات با او باشم؛اما من حوصله نداشتم پیش او باشم و نظار گر اشک آه و جملات ناامید کننده او باشم، او حتی تمایلی به امیر علی هم نشان نمی داد. این باعث نگرانی خانواده اش شده بود، از این موضوع کلافه بودم، می خواستم محبوبه مثل گذشته با انرژی و شاد باشد؛ اما او محبوبه گذشته نبود ناگزیر او را به خانه پدرش بردم تا مدتی آنجا باشدو بهبود یابد، غافل از اینکه حمایت، محبت و توجه من تنها مرهم او بود.
یکی دوماه بعد، محبوبه به خانه بازگشت، ظاهرا حالش خوب بود؛ اما دیگر در اختلافها و بگو مگو هایمان سکوت نمی کرد، عصبانی می شد و شروع می کرد به سر و صدا کردن و مدام از من شکایت می کرد که تو به من اهمیت نمی دهی، تو مرا دوست نداری، من در مقابل حرفهای او خشمگین می شدم و می گفتم من این قدر کار می کنم، فقط به خاطر تو و چالش های بین ما ادامه می یافت، گاهی حتی ساعت ها دعوا و کشمکش ما طول می کشید و محبوبه گریه می کرد هر قطره اشکش شراره آتشی در قلبم می انداخت، گُر می گرفتم، خشم از وجودم لبریز می شد، دیگر نمی فهمیدم چه کنم، هر وسیله ای دم دستم می رسید، پرتاب می کردم و حتی چندین بار دست رویش بلند کردم و بلا فاصله از کرده ام پشیمان می شدم؛ اما به روی خود نمی آوردم، دیگر غرورم اجازه نمی داد، عذر خواهی کنم، رد انگشتانم که در چهره اش نقش بسته بود، چند روزی پنجه در دلم می کشید، بیچاره محبوبه خودش را از دید اطرافیان پنهان می کرد و رفت و آمد نمی کرد که کسی متوجه دعوا و زدو خورد ما نشود.
شاید نگران حال پدر و مادر پیرش بود که غصه نخورند. محبوبه،امیر علی و زندگیم را دوست داشتم؛ اما نمی توانستم آنها را مدیریت کنم، غرور، اقتدار و مردانگی را تنها با صدای بلند و زور گویی ترجمه می کردم، غافل از اینکه اقتدار یک مرد یعنی حامی و تکیه گاه خانواده بودن، خودم از خودم بدم می آمد، مدام در ذهنم دنبال مقصر می گشتم، اکثر اوقات علت بد خلقی ام را بیرون از خودم جستجو می کردم، پدرم، خانواده ام، محبوبه، مشکلات اقتصادی، کار سخت و…
تنها کاری که می کردم فراهم کردن بهترین رفاهیات برای خانواده ام بود.
دفتر زندگی ورق می خورد و روزها می گذشت، دعوا و اختلافات بین من و محبوبه مثل جوهری سیاه تابلوی روزهای خوبی را که با هم داشتیم سیاه می کرد و خاطرات خوشمان را نابود می کرد. دیگر خانواده من و محبوبه هم به تندخویی پی برده بودند، هر از گاهی مرا نصیحت می کردند که بسیار برایم ناخوشایند بود که کسی بخواهد رسم زندگی به من بیاموزد؛ حتی دوستانم هم یکی پس از دیگری مرا ترک می کردند و رابطه شان را به خاطر عصبانیت های یکباره ام کم رنگ می کردند، تا اینکه یک شب امیر علی خیلی گریه می کرد، وضعیت خانه هم نا به سامان بود، محبوبه کلافه شده بود، زیر لب غر می زد، من با تندی به او گفتم که چیه؟ چرا اینقدر غر می زنی؟! او لب به سخن گشود و حرفهایش مثل گردبادی مرا در بر گرفت، چشمانم را بستم، هر چه خواستم سکوت کنم نتوانستم گریه امیر علی و حرفهای محبوبه مرا گداخته کرد، مثل آتشفشان فوران کردم، فقط می خواستم هر دوشان را ساکت کنم ،درست نمی دانم چه کردم، اول از وسایل خانه شروع کردم، و هرچه شکستنی نزدیک دستم بود، شکستم، محبوبه شروع به نفرینم کرد، به سمت او رفتم، امیر علی که در بغلش همچنان بی تابی می کرد را از بغلش کشیدم و محبوبه را به باد کتک گرفتم، چهره اش پر از خون شد، خودم وحشت کردم؛ بعد به اتاق رفتم، درب را محکم به هم کوبیدم، امیرعلی همچنان گریه می کرد، محبوبه بلافاصله با خانواده اش تماس گرفت، در چشم به هم زدن پدر و مادرش سر رسیدند و شروع به سر صدا کردند، من از اتاق بیرون نیامدم، یعنی نای دعوا و سر و صدا نداشتم؛ چند دقیقه بعد آنها محبوبه و امیر علی را با خود برده بودند، سکوت حاکم شد، از اتاق بیرون رفتم، باورم نمی شد آن همه خرابکاری، کار من باشد، تا چند دقیقه پیش می خواستم همه ساکت شوند، حالا که همه جا ساکت بود، سکوت گلویم را می فشرد، آرزوی مرگ می کردم آن شب تا صبح نخوابیدم، از فردای آن روز شکایت و دادگاه و… شروع شد، خانواده محبوبه از راه قانونی وارد عمل شدند، خانواده اش بسیار آزرده خاطر بودند، محبوبه در جلسات دادگاه حتی نگاه هم به من نمی کرد، پس از چند هفته از دفتر یکی از وکلا با من تماس گرفته شد که به آنجا بروم بلافاصله خودم را به آنجا رساندم، دیدم محبوبه و پدرش آنجا هستند، آقای وکیل گفت: که محبوبه قصد طلاق دارد و تمایل دارد به صورت توافقی از هم جدا شوید، باورم نمی شد که فاتحه زندگی ام به این زودی بعد از ۳ سال زندگی خوانده شود، خواستم مخالفت کنم که چشمانم به دستان پر چین و چروک پدر محبوبه افتاد که می لرزیدند، پیرمرد اصلا حالش خوب نبود، چشمانش کاسه خون بودند. از خودم خجالت کشیدم با خشم افسار گسیخته ام بر همه عزیزانم خسته بودم.
محبوبه هم ملتمسانه به من نگاه می کرد، احساس کردم با بودنم عزیزانم را زجر می دهم و جدایی تنها لطفی است که می توانم به آنها بکنم بر خلاف میلم پذیرفتم و در خواست طلاق را امضا کردم، محبوبه تمام حق و حقوق خود را بخشید و سر پرستی امیر علی را به عهده گرفت. این بزرگترین عذاب برایم بود، یعنی زندگی با من اینقدر طاقت فرسا بود که او هیچ چیز جز نبودن من را نمی خواست؛ حتی صلاحیت نگهداری از فرزندم را هم در من نمی دید، کشتی زندگی ام در حال غرق شدن بود، درمانده شده بودم، هیچ تلاشی برای برگشت زندگی ام نمی کردم، یعنی به خودم اطمینان نداشتم، می ترسیدم اصرار کنم، باز همان زندگی را برای خانواده ام دست و پا کنم، محبوبه با من زندگی شیرینی نداشت، شاید بعد از من شانس زندگی بهتری داشته باشد. تنها کسی که اصرار به ادامه زندگی ام داشت مادرم بود، پیرزن چندین بار به خانه همسرم رفته بود و با گریه و زاری و التماس خواهان ادامه زندگی ام بود که فایده ای نداشت.
دو ماه بعد پس از گذراندن یک دوره پر فشار و استرس را، من و محبوبه از هم جدا شدیم. آن روز تلخ ترین روز زندگی ام بود، قرار شد هر پنج شنبه محبوبه و امیر علی را به پارک بیاورد، من آن جا یک ساعتی با فرزندم دیدار داشته باشم، حالا چند ماهی از جدایی ما می گذرد،
نیمی از روز مشغول کار هستم، کارم کیفیت قبل را ندارد؛ وقتی به خانه می روم، سکوت مرگباری حکم فرماست، دلم تنگ شده؛ حتی برای غر زدن های محبوبه، دلم می خواهد بنشینم و او غر بزند و من به چهره اش خیره شوم، حالا به محبوبه حق می دهم، دلش می خواست من با او وقت بگذارنم، به او توجه کنم، به او محبت کنم؛ اما من دریغ کردم، حالا که محبت در وجودم غلیان می کرد، او نیست که به او عشق بورزم، امروز هم یکی از پنچ شنبه هایی است که محبوبه، امیر علی را به پارک آورده بود، تا ببینمش، پسرم دو ساله شده ،بسیار شیرین و دوست داشتنی، که من باعث شدم از نعمت داشتن یک خانواده خوب محروم باشد.
محبوبه، امیر علی را به من تحویل داد و رفت؛ حتی جواب سلامم را با سر می داد، دیگر من برای او با یک عابر در خیابان فرقی ندارم، ساعتی با پسرم در پارک گشتم، بغضی در گلویم احساس می کردم، گلویم درد می کرد؛ بعد امیر علی را تحویل مادرش دادم، از آن موقع تا حالا که پاسی از شب گذشته، در حال قدم زدن در خیابان بودم، در این مدت که تنها بودم خیلی خودم را جستجو کردم، به شناخت نسبی از خودم دست یافته ام به خاطر گذشته ام شرمنده ام…
به خودم آمدم، دیدم آتش سرد شده و بدنم یخ کرده، رهسپار خانه می شوم؛ اما دیگر نمی خواهم درمانده باشم، می خواهم بر اسب سرکش خشمم قدم بزنم و آن را مهار کنم. از کمک هر متخصصی دریغ نمی کنم، می خواهم حرکتی کنم، حرارتی در قلبم احساس می کنم، خدایا به من کمک کن، حالا که دلم شکسته، کمکم کن…

ان ا…. فی قلوب منکسره
براستی خداوند در قلب های شکسته است

 

ریحانه کارگران
روانشناس بالینی