نمایش خبر نمایش خبر

بره آهو

بره آهو



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی می کرد که از دختر خوشش نمی آمد، او پسری داشت به نام شاهزاده. همسرش دوباره باردار شده بود، پادشاه گفت: اگر دختر بیاوری، او را زنده به گور می کنم، من دختر نمی خواهم، همسرش همیشه غصه می خورد که نکند فرزندش دختر باشد و پادشاه او را زنده به گور کند، از قضا مسافرتی برای پادشاه پیش آمد، موقع نزدیک وضع حمل شدن همسرش بود پادشاه به مسافرت رفت و همسرش دختر زیبایی به دنیا آورد، نامش را "ماه جبین" گذاشت، شاهزاده پسر پادشاه گفت: مادر، من خواهرم را دوست دارم، پنهانی او را بزرگ می‌کنم، در زیر زمین قصر دایه ای برای او می گیرم تا به او شیر بدهد و او را بزرگ کند، حیف خواهرم هست که زنده به گور شود، مادرش هم قبول کرد، وقتی پادشاه از سفر برگشت، به پادشاه گفتند: بچه پسر بوده و بین راه وضع حمل خفه شده است، پادشاه می خواست ماما را مجازات کند، همسر و پسرش نگذاشتند، از قضا ماه جبین در زیر زمین قصر کم کم بزرگ شد، برادرش شاهزاده برایش پنهان از پدرش معلم گرفت تا به او درس یاد بدهد، ماه جبین دختری ماه رو، با خدا و با سواد بزرگ شد تا به سن 14 سالگی رسید، یک روز به برادرش گفت: در این زیر زمین دلتنگ شده ام، حالا دیگر مرا بیرون بیاورید، برادرش از پادشاه می ترسید در جواب ماه جبین گفت: می گویم یک کانالی از زیر زمین تا باغ پدر حفر کنند، تا تو از این کانال وارد باغ پدر شوی و تفریح کنی تا دلت نگیرد، بدین ترتیب ماه جبین به باغ پدر راه پیدا کرد، ماه جبین هر روز به باغ می رفت و میوه های خوشمزه باغ را می خورد، یک روز پادشاه به پسرش گفت: پسرم یک نفر دزد باغ شده و میوه های باغ مرا می چیند، پسر گفت: پدر جان خیال می کنی، کسی جرأت نمی کند به باغ ما بیاید، پادشاه گفت: فردا می خواهم به باغ بروم، یک جایی پنهان می شوم تا دزد باغ را بگیرم، شاهزاده ناراحت شد، به زیر زمین قصر رفت و به خواهرش گفت: خواهر جان! فردا به باغ نرو که پدر می خواهد دزد باغ را بگیرد، ولی دختر که خیلی دلتنگ بود، می خواست پدر خود را ببیند، عمداً به باغ رفت. همین که نزدیک درخت سیب رسید مچ دستش را شاه گرفت و گفت: ای دختر تو جنی یا انسی یا آدمی زاد؟! دختر جوابی نداد: در همین حال شاهزاده وارد باغ شد. پادشاه به پسرش گفت: پسرم این دختر مال توست، باید او را به ازدواج خود در آوری، پسر ناراحت شد، پادشاه دختر را به خانه آورد تا به عقد پسرش شاهزاده درآورد، در همان زمان ماه جبین و شاهزاده از خانه فرار کردند، در بین راه ماه جبین خسته شد، شاهزاده او را به پشت خود سوار می کرد و برد، کف پاهای این خواهر و برادر از بس در بیابانها راه رفته بودند تاول زده بود، نه غذایی داشتند نه آبی، تا اینکه به جوی آبی رسیدند، شاهزاده می خواست از این آب بخورد، ماه جبین گفت: برادر جان! آب طلسم شده است، اگر از این آب بخوری سگ می شوی، شاهزاده نخورد، به جوی آب بعدی رسیدند، برای بار دوم شاهزاده خواست آب بخورد. ماه جبین گفت: اگر از این آب بخوری گرگ می شوی، شاهزاده نخورد تا اینکه از چهل جوی آب گذشتند، بر سر جوی آب چهلمی ماه جبین گفت: برادر اگر از این آب بخوری بره آهو می شوی. شاهزاده که داشت از تشنگی جان می داد این آب را خورد و به شکل بره آهویی در آمد، خواهر یک تکه از شال خود را پاره کرد و به گردن بره آهو بست، شب که شد خودش بالای درخت خوابید و بره آهو پایین درخت، تا اینکه صبح شد، مرد اسب سواری به جنگل رفت تا اینکه ماه جبین و بره آهو را دید، ماه جبین از پدرش ترسید و ماجرا زندگی اش را برای مرد تعریف نکرد. مرد جوان ماه جبین و بره آهو را به خانه اش آورد و از آن جایی که مرد داماد شده بود و زن داشت، از ترس همسرش ماه جبین را در یکی از اتاق های خانه پنهان کرد و بره آهو را نیز در کنارطویله خانه بست، یک روز همسرش متوجه شد که شوهرش کسی را در اتاقش پنهان کرده است؛ وقتی شوهرش از خانه بیرون رفت، شمشیری برداشت، در اتاق را باز کرد و ماه جبین را با شمشیر زخمی کرد و او را در چاه کنج طویله اش انداخت و به شوهرش گفت: دختری که در اتاق پنهان کرده بودی، در را کند و فرار کرد، آن جوان خیلی ناراحت شد، هر کجا را گه گشت، نتواست ماه جبین را پیدا کند، وقتی مرد جوان به بره آهو غذا می داد، بره آهو غذا را در دهان خود نگه می داشت و آن را در چاه می انداخت تا خواهر بخورد و زنده بماند، زخم های بدن خواهر با دعای بره آهو کم کم خوب شد و در چاه زنده ماند. از بس این مرد جوان به بره آهو محبت می کرد و آجیل دهانش می کرد، زن آن مرد جوان حسودی می کرد، زن به مرد جوان گفت: می خواهم این بره آهو را بکشم و گوشت آن را بخورم، شوهرش هر چه اصرار کرد این بره آهو را نکشد، زن قبول نکرد و دستور داد تا قصابی آورده و بره آهو را بکشد، وقتی قصاب وارد خانه شد، بره آهو به طرف چاه رفت، سرش را در چاه کرد و گفت: خواهر؛ قصاب جِرت جِرت اومد/ کاردک تیز داره/ اومده سر بره آهو را بِبُره/خواهر صدا زد برادر الهی دستش خشک شه/ کاردش کُند شه، نتونه سر بره آهو را ببُره.
همین که قصاب کارد را زیر گلوی بره آهو گذاشت، دستش خشک و کاردش کند شد و از درد دست پا به فرار گذاشت، قصاب بعدی را آوردند او هم همین طور شد و پا به فرار گذاشت، قصاب سومی که آوردند خیلی هوشیار بود. پیش خودش گفت: تا به حال دو قصاب دستشان خشک و کاردشان کُند شده و فرار کرده اند، حتماً سری در کار است، یواشکی پشت سر بره آهو رفت، دید بره آهو سنگی که در چاه بود با زور به کناری زد، سرش را داخل چاه گرد و گفت خواهر ؛ قصاب جِرت جِرت اومد/ کاردک تیز داره/ اومده سر بره آهو را بِبُره. خواهر صدا زد برادر الهی دستش خشک شه، کاردش کُند شه، نتونه سر بره آهو را ببُره. فهمید کسی در چاه است. قصاب سومی به مرد جوان گفت: داخل چاه برو ببین چه خبر است، جوان در چاه رفت، دید ماه جبین داخل چاه است، کمک کرد تا او از چاه بیرون بیاید، مرد جوان وقتی از ماجرا باخبر شد از بس از دست زنش ناراحت شد، او را از خانه بیرون کرد و ماه جبین را به عقد خود درآورد، بعد مرد جوان کسی را فرستاد دنبال دختر "ارزق جادو" که آب ها را جادو کرده بود، نام این دختر مرجانه جادو بود، مرد جوان به مرجانه گفت: این بره آهو پسر پادشاه می باشد، اگر کاری کنی که مادرت این بره آهو را به حال اول در بیاورد، این شاهزاده با تو ازدواج می کند، مرجانه قبول کرد، شب که مادرش خواب بود، کتاب جادوی مادرش را از زیر سرش برداشت، جادوی آب ها را باطل کرد، بره آهو به شکل شاهزاده در آمد و با مرجانه ازدواج کرد و روزهای خوشی را با هم زندگی کردند.